و اینها چقدر خوشحاند
تا نیمه های شب یکی تار می زند یکی گیتار
یکی هم می خواند
یکی از آنها می گفت بهترین دوران زندگی ام در خوابگاه می گذرد
دیگری می گفت چند روز که به خانه می روم کلی دلم برای اینجا و دوستانم تنگ می شود
به راستی خوشبحالشان
همه خوشحاند جز من
جز من که زجر دوران جوانی که می گویند دورانی است پر شتاب و دست نیافتنی برای سالیان پیری را می کشم
جز من که طبق طبق باید زجر نداشتن ها و عقده هایی که یکی پس از دیگری وجودم را فاسد و تباه می کنند را به نظاره بنشینم
همه خوشحاند جز من که...
خوابگاه قلی و دانشگاه قبلی که بودم برایم چنان بود که برای دوستانت ، تار میزدیم و سه تار و گیتار و ویولون و می گفتیم و می خواندیم و می خندیدیم ، دلمان تنگ می شد و خوش می گذشتمان
اما اینجا ، گاه می شود که چندین روز یک کلمه هم از دهانم خارج نمی شود. روزها از اتاقم بیرون نمی آیم و کار مفیدم اینجا کتاب خواندن است که تنها پناهم است
گاهی دلم برای آن روزها تنگ می شود اما چه می شود کرد...
شرایط من سخت تر است چون بهشت را دیده ام و به جهنم گرفتار آمده ام ، باور نداری؟
من خدارا دارم ...
کوله بارم بردوش...
سفری می باید...
سفری بی همراه ...
گم شدن تا ته تنهایی محض ...
سازکم با من گفت:هرکجا لرزیدی..ازسفرترسیدی...
تو بگو ازته دل ((من خدارا دارم))
من و سازم چندی ست که فقط با اوییم ...
جالب بود
تازه عادت کرده بودم که تو تنهایی بمونم
ولی وقتی تورو دیدم دیگه گفتم نمی تونم
تازه عادت کرده بودم که باشم تنهای تنها
تا که دیدمت دلم گفت:تویی اون عشق تو رویا
تازه عادت کرده بودم
تازه عادت کرده بودم