کارناوال مرگ...
نمی دونم چی بگم...
فقط از شخصیت اون کارآگاه و اون اطلاعاتیه خوشم اومد
احساس کردم مرد به معنای واقعی بودن
البته نه خیلی واقعی ولی انگار مرد بودن
ابهت داشتن
انگلیسیا بهش میگن:
masculinity
امروز این نشانه ی تذکیر توو خیلی از مردا نیست
با یه لبخند با یه حرف خودشونو می بازن
یه مرد اینجوری نمیشه
با خودم کاری ندارم ادعای مرد بودنمم نمیشه
اما یه مرد زود دلش نمی لرزه
یه مرد حرفایی نمی زنه که...
یه مرد خواهش نمی کنه
یه مرد منطقیه
یه مرد به زور چیزیو نمی خواد
یه مرد اگه هم دلش لرزید حرفشو میگه اما یه بار
قرار نیست "بایدی" در کار باشه
یه مرد حتی اگه بهش توهین شد موضعشو ثابت نگه نمی داره
عکس العمل درستو انتخاب می کنه
یه مرد اولش می شنوه بعد قضاوت می کنه
یه مرد اول واقعیتو می شنوه و بعد می بینه
اول می شنوه منطقی بودنو اول می شنوه عاشق سعدی بودنو اول می شنوه گزاره های مشکل زای زندگی رو اول می شنوه غرق نبودنه توو پایگاه طبقاتی رو ولی بعد...
ولی بعد می بینه
اینو که به اسم منطق توهین میشه
اینو که به اسم گذر تدریجی زمان بی ادبی میشه
اینو که به سوال و انتظاراش توهین میشه
و بعد فقط میبینه که عذرخواهی میشه که مشکل از منه که...
مهم نیست آدم نباید زیاد توو حد وسط درجا بزنه
مرد یه راهو انتخاب می کنه
اگه اینه که گفتم عکس العملشم همونه که من دارم
دیگر ملالی نیست جز بارقه ای از امید که بتوان بدان دل بست.
آقا مجتبی شخصیت عجیبی داری هر موقع که نوشته هاتو میخونم یه تصور دیگه ازت دارم پراز تناقضی واین اصلا خوب نیست
ظاهرت یه جوره درونت یه جور دیگه. ببخشیدا یه خورده بیش تر در مورد شخصیتت فکر کن فعلا.
من شخصیتم همینه که هست !
شما هم به شخصیتت فکر کن
من فکر کردم نتیجه ای نگرفتم
امیدوارم تو بگیری!!!