نمای دهم

امروز و دیشب سخت و طاقت فرسا گذشت 

دارم دیونه میشم

کار جوانان با اون همه زیرو و رو کردن تموم شد 

کلیاتم تموم شد

مونده شهری

بعد از این همه کتاب و مقاله اینم کار کتابخونه ایش تمومه 

اما نمی دونم چه جوری جمش کنم

نمی دونم 

امروز زیر بارون چقدر قشنگ بود راه رفتن مخصوصا که چتری هم برای بالای سر نگه داشتن وجود نداشت

داشتم کلافه می شدم از این خیابون به اون یکی همش دارم به این فکر می کنم که برای این همه کلیت لعنتی چه جور میشه عینیت پیدا کرد

اصلا چرا باید پیدا کرد

نزدیکیای خونه بودم که حواسم نبودو پامو گذاشتم روی یه موزاییک و یهو یه عالم گل و لای کل شلوار و لباسمو به گند کشید

خشکم زده بود

لباسای سفید شده بود حالا یه ترکیب بد ترکیب

داشتم از خجالت می مردم تا برسم خونه 

قیافمو که توو آینه دیدم ناراحت تر شدم آخ حتی موهامم گلی شده بود

لعنت به این شهرداری بی خاصیت

لعنت به اون میوه فروش احمق که اونجارو پر آب کرده بود

لعنت به نیت های الاف که هی می رن میان بالا پایین این موزاییکارو شل و ول می کنن

اصلا لعنت به خودم ! مگه وسط پیاده رو جای فکر کردن بود

کلی اعتماد به نفسم داغون شد از این حماقتم

ولش کن بابا برم بخوابم بهتره دارم کلافه میشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد