این بود رسمش؟!
این بود؟!
من از تو چی خواستم؟!
اون لحظه ک محرم شدم من از تو چی خواستم؟1
می خوای با من چیکار کنی؟
می خوای خردم کنی از نو بسازی ؟
بخدا خورد شدم دیگه تمومش کن
من دیگه نمی تونم!
ب جایی رسیدم ک نمیتونم قیافه ی ی آدمو تحمل کنم
به جایی رسیدم ک می بینم دوستای صمیمیم شدن نمک نشستن رو زخمم
چی می خوای ازم؟
دیگه صبرم تموم شده!
دیگه نمی تونم
دیگه نمی خوام بخاطر ی مشت کثافتی که خلقشون کردی تحقیر شم
نمی خوام ببینم من ساده ترین و انسانی ترین نیازمو می خوام و این همه مانع له و لوردم می کنه
بس کن دیگه خسته شدم از این که دارم با اوج نفرت و خشم و بغض و کینه این حرفها رو می نویسم
خسته شدم از این که هرچی خوی حیوانیست داره توو وجوده من رشد می کنه
لعنت به همه چی
لعنت...
خیلی زیبا می نویسید خیلیییییییی
پر از درد
پر از تنهایی
و من حسش می کنم لمسش میکنم زندگیش میکنم
این درد این تنهایی این دلزدگی دنیای منه
دلم به هیچ چیز خوش نیست به هیچی
بزرگترین آرزوم اینه که کاش نبودم کاش هیچوقت نبودم از همه ناامیدم پر از دردم پر از تنهایی پر از هیچ پر از پوچ
نمی دونم چی می خوام حتی نمی دونم چی هستم از خودم بیزارم . دارم عزیزترین آدمای زندگیم رو از دست می دم انگار باید این اتفاق بیفته و من حتی نمی دونم چفدر ازین اتفاق ناراحتم و هولناکتر اینکه آیا اصلا" ناراحتم؟؟
ته دلم تنهایی رو تمنا می کنم اما میترسم گاهی خوبم گاهی بد .. یه آدمم با یه زندگی برزخی که همیشه باهاشه نمی تونم تغییرش بدم دست خودم نیست سرخوشی لعنتی (البته کنترل شده با دارو ) که از راه میاد همه ی نقشه هام برا تنهایی ابدی نقش بر آب می شه از لاکم میام بیرون و اونقدر شیرین و دلچسب می شم که همه ی قرارام با خودم یادم میره.....
ازین زندگی بیزارم من یه دوقطبی ام و تا دچارش نباشی نمی فهمی که این بدترین دردی که می شه دچارش بود یه برزخ دائمی تو تمام ابعاد زندگی...
از خودم متنفرم از قول هایی که تو لحظه های سرخوشی بهش میدم ازینکه امیدوار میشه ازینکه صورتش پر از آرامش می شه از اینکه دلداریم میده که حتما" می تونم ..از اینکه انقدر دوسم داره متنفرم از اینکه هر کاری میکنم تا بره خودشو نجات بده و نمیره متنفرم ازینکه ته دلم پر از تناقضه و میدونم اگه بره نابود میشم متنفرم ازینکه نمیدونم دارم چیکار میکنم متنفرم از همه چی خسته ام خیلی خسته ام خیلی خیلی تنهام خیلی بدم خیلی میفهمم که همه اونایی که ازم دلگیرن حق دارن خیلی از خودم بدم می اد از ماه تولدم ازین بیماری لعنتی ازین حیرونی و گیجی ازین برزخ
خیلی سخته خیلی
خیلی زجر میکشم زجر بی درد .. درد پنهان..
ازینی که هستم بیزارم بیزارم بیزارم
و درد بزرگ اینه که من محکوم به خوشبخت بودنم و شکایت امثال من کفره و ناسپاسی و مصداق "خوشی زیر دل زدن"
و من دیگه حتی خودمم به خودم مشکوکم
تا حدودی درکتون می کنم
من وقتی برا خودم آرزو می کنم آدمای شبیه ب خودمو یادم نمیره
ممنون از لطفتون