نمای هفدهم

نمی دونم چی باید بنویسم 

گرمازده شدم 

جهنم بود انگار بیرون 

رفتم کتابامو تحویل گرفتم و ی خورده زیر آفتاب راه رفتمو از خودم گلگی کردم 

فکر کنم امروز از هر میوه ای ی بار آبمیوشو خوردم 

طالبی ُ هویج آناناس... 

از زندگی بدم اومد 

از آدمایی ک می دیدم خوشبختنو می خندن و منی ک با حسرت ب خندیدن اونا نگاه می کردم 

مثل ی آدم بدبخت رو صندلی پارک نشستن و ب دوتا آدم نگاه کردن ک همه ی خوشحالیشونو دارن با هم تقسیم می کنن واقعا طعم زننده ای داشت 

ب خودم گفتم باشه  

من تا این مدت سعی کردم شروع کنم 

سعی کردم این وضعیتو تغییر بدم اما نشد  

من دیگه سعی نمی کنم چیزیو تغییر بدم 

حتی دیگه نمی خوام چیزیو شروع کنم 

خسته شدم 

واسم مهم نیست 

بذار دوستای صمیمی آدم با آدم کاری بکنن ک آدم بره ی گوشه بشینه زار زار گریه کن 

تف ب رفاقتای اینجوری 

دیگه نمی خوام بهش فکر کنم 

این چند روزه هم بگذره دیگه برای چند ماه دور میشم از این هیاهو
اونوقت آرامش واسم معنا پیدا می کنه 

خوشبحالش ک میره مکه 

حسرت دوباره تجربه کردن اون روزا رو خوردم یهو 

اما بدا ب حالش ک اون بیت سعدی رو یادش رفته  

طواف کعبه چه می کنی جانا...

نظرات 1 + ارسال نظر
صهبانا سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.sahbana.blogsky.com/

سلام. سبک و سیاق زیبایی در بیان احساساتو ن دارید .
رفاقتهای امروز ...
رفیق اصلی کس دیگری است ...

خدایا
آنان که هر روز در خانه تو عبادت می کنند...
آنان که سه روز معتکف خانه تو می شوند ...
و... آنان که هفت بار دور خانه ات می گردند...
با آنانی که دلشان خانه توست برابرند؟

چند لحظه آرامش ... http://aramesh1.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد