من نمی دانم به آن سوی این همه دیوارهای سخت
پشت بلوک های سیمانی این همه شهر
ورای زندگانی خشک و لاینفک از جنگ و بی رحمی
من نمی دانم پشت این همه چه حرف هایی است؟
نمی دانم چرا باید خشک گلوی آدمی با سرب گداخته پر شود
مگر کم است دلپذیر نوش خوردنی های بسیار؟!
من نمی دانم برگ سبزی بر کف این خون آلود دست بی بها
من نمی دانم این نگاه خشک و بی روحم در پی امداد آن یگانه آفریننده
من نمی دانم چه سان زجر است این ها
نمی دانم بهای این سلیم النفس بودن چه می باشد
نمی دانم کجا ها باید از این ورطه ی تابوت مانند
از این چرک چرکنویس های غبار آلود بی فرجام و بی پایان
از این دم را به زور آورد لحظه
از این آرام بی آرام سرشار از دغا
از این دیوانگان دیوانه خواهان سبک مغز بی داد
من نمی دانم کدامین از نگاه هایم چنین زشت بود
که آخر سرنوشتم شد سزایش شد اینبی رحم بی بنیاد آتش
من چقدر افسوس خوردم
ولی آخر چه سود
افسوس افسانه سانت را چه کس دید و چه کس فهمید!