بلای محنت هجران به سر نمی آید...

چه رفتست که امشب سحر نمی آید

شب فراق به پایان مگر نمی آید

شدم به یاد تو خاموش تا آنچنان که دگر

فقان هم از دل سنگم به در نمی آید

تو را مگر به تو نسبت کنم به جلوه ناز

که در تصور از این خوب تر نمی آید

جمال یوسف گل چشم تیره روشن کرد

ولی ز گم شده من خبر نمی آید

به سر رسید مرا دور زندگانی و بس

بلای محنت هجران به سر نمی آید

من آن بلبل مسکین به دام غم بیش

که ناله در دل گل کارگر  نمی آید

ز باده فصل گلم توبه می دهد زاهد

ولی ز دست من این کار بر نمی آید...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد