باز باران...

کمی بیش نیست که یهو آرام آرام شده ام

انگار مرده ام و نفس نمی کشم

انگار ورای هیاهوی زندگی پوچ این روزهایم نفس می کشم

انگار...

اینجا بهتر است گویی

حداقل آن این است که مثل خوابگاه گرم نیست

قزوین خنک است و طوفانی 

به همراه رعد و برق و باران 

بوی باران از پنجره این اتاق گویی روح بی تلطفم را لطافت می بخشد

و من بی هیچ دغایی از آن لذت می برم 

صدای قطره های باران به همراه باز باران استاد شگف آور است انگار 

.

.

.

امروز آمدنی زیاد بد هم نبود اگرچه خودم آمدم و آوردن یه چمدون سنگین زیاد خوشایند نبود اما آومدنی توی تاکسی و ی پیر مرد شوخ و با حال روز خوبی را تداعی می کرد

دوست داشتم سر صحبت را باز کنم که خودش شروع کرد

گفت آزادی می ری آقا 

بله آقا هممون آزادیم خدارو شکر

اینو گفت و از این همه نابسامانی گفت و رسید به چهل پنجاه سال پیش و از جوونیاش گفت

گفت و گفت که پسر جون قدر این روزا رو بدون

و من فکر کردم کدام روزها رو می گوید؟!

من ک تا به حال چیزی از شور جوانی ندیده ام!

این دارد از کدامین شور و هیجان میگوید...

ظهر رسیدم 

وسایل هایم را مرتب کردم و کتاب هایم را در قفسه ها چیدم  و الان می خواهم بخوابم ک فردا باید شروع کنم برناممو البته از صبح زود!

الان داشتم دی وی دی عکس های کردستان رو می دیدم 

چقدر خوب بود که من توو عکس ها زیاد نبودم 

و چقدر بد ک بعضی جاها بودم

و با ز چقدر بد که...

رسیدم به عکسی که قابش می کنم هم در ذهنم و هم در چارچوب عکس های دیگر در این اتاق 

.

.

.

شاید این عکس برای همه ی آدم های داخل اون شیرین و خاطره انگیز بوده باشد اما برای من فقط تلخ بود و تلخ و تلخ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد