رنگ چشمام خیلی عجیبه...

امروز ک اون  گفت رنگ چشمات چقدر قشنگه یاده اون آهنگ افتادم:

"تو که چشمات خیلی قشنگه

رنگ چشمات خیلی عجیبه

تو که این همه نگاهت واس چشمام گرم و نجیبه

می دونستی که چشات مثل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید

می دونستی یا نه ..."

از پشت میزم بلند شدم و نگاهم به ساعت افتاد که دیدم وقت نماز گذشته و تا اومدم برم آشپزخونه دیدم چقدر بدنم درد می کنه و اصلا حواسم نبود که چند ساعت پشت این میز بودم

فضای تعمدا تاریک اتاق زمان رو از دستم گرفته انگار

ی کیک شکلاتی با شیر کاکائو بدک نبود

یاد این حرف افتادم و رفتم روبروی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم

زل زدم توو چشمام

چشمایی که هیچ وقت با این همه دقت بهشون خیره نشده بودم

آره راست می گفت اون

قشنگ بودن !

یعنی فوق العاده بودن

چشمای رنگی من فوق العاده بودن...

رنگ سبز تیره با خط های درون قرنیه زیباتر به نظر می اومد

نمی دونم چند دقیقه زل زده بودم بهشون که تا همین که به خودم اومدم ی خرده از شیر کاکائو ریختش رو فرش

بدون تامل و آروم رفتم نشستم رو صندلی و فکر کردم

به چند سال پیش...

 وقتی که توو مدرسه به خاطر ی شوک ناگهانی هر دوتا چشمام دچار انحراف شدن

یکی نیم و یکی بیست و پنج

افتضاححححححح بود !

  از اون روز من بدون این که خودم بخوام شده بودم ی آدم لوچ !

به عملی که چند سال پیش تقریبا اون وضعیت نه چندان خوشایند رو بهترش کرد فکر کردم

علی رغم این که با تاثیر منفی روی هر دو تا ماهیچه پیرامونی مانع از عمل مجدد واس همیشه شد

و حالا من با درصد کمی از لوچی باید تا آخر عمرم زندگی کنم !

البته همیشگی نیست وقتی که چشمام خسته میشه و گاهی وقتا که بدون تمرکز نگاه می کنم اینجوریه

مع هذا(به قول استاد دوست داشتنی ام دکتر محسنی تبریزی)! واسم هیچ وقت این مهم نبوده حتی توو مدرسه حتی الان با وجود این که اون موقع ها خیلی ها اذیتم می کردن و مسخرم می کردن اما...

وقتی یادم افتاد که به خاطر تمسخر ی بچه پررو اومده بودم خونه و کلی گریه کرده بودمو زار زده بودم خودمم خندم می گیره

 وقتی به مهد کودک رفتنم نگاه دوباره کردمو دیدم به خاطر گم شدن کولوچم زده بودم زیر گریه و اومده بودم خونه و می گفتم دیگه نمیرم..

وقتی به آتیش زدن ی کوچه فقط با ی کبریت فکر کردمو دیدم که چقدر بد بودم و شرور و البته چقدر شکننده و زودرنج ....

بگذریم....

من آخرش به این فکر کردم که تف به این روزگار

تففففففففففففف

چشمای من قشنگن

خیلی...

اما این قشنگی سهمی از به نظاره نشستن زیبایی ها نداشت

هیچ وقت نداشت

مبالغه نیست ،نداشت...

این فطرتا زیبایی هرچه دید زشت بود و کثیف

هرکه را دید و نگریست چرک بود و مشتبه بر چرکنویس های پر از درد و اندوه من

این همه رنگ سبز چشمان من به جز تیرگی و سیاهی ندید

دنیای اطراف من فقط سیاه بود و سیاه

تا چشم هایم کار می کند سیاهی است

سیاه ،سیاه،    س   ی     ا     ه  ...

بی اختیار خنده ای تلخ بر لبانم نقش بست که اگر این همه سیاه بود دیگر چه نیازی به رنگ سبز چشمان من بود!؟

تو بگو خدا..

تو که بی هیچ منتی دادی شون به من بگو

بگو دیگه !

 دوست دارم بفهمم !

نظرات 1 + ارسال نظر
ر.جنکی شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ http://fly.blogsky.com

سلام.
خیلی پری !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد