پلان هفدهم

نگاه ک می کنی زود زود می بینی ک دلت رو نباید ب هیچ بنی بشری خوش کنی

اونقدر دیر و بی رحم می گذره ک باید خودت تحملش کنی

فقط خودت

.

.


.

یاد تیمسار ک می افتم پیش خودم سکوت می کنم

یاد کتابش یاد هیجده سال اسارتش یاد خاطراتش توو نیروی هوایی امریکا و یاد تلخ ترین شکنجه هایی ک توو هجده سال اسارت می تونست تحمل کنه یاد اینا ک می افتم بخودم میگم هنوز خیلی بچه ام

هنوز طعم درد و مشکلاتو نچشیدم

و من به این همه فکر می کنم و آخرش از این وضعیت

از این همه خلاء و ناهنجاری

از این همه سکوت و بی کسی 

از این همه...

آره من وقتی به این همه فکر می کنم متین تر می شم

و آروم تر و سبک تر 

به خودم میگم بشین سر جات بچه نق نقو از تو تنها ترم بودن

هجده سال...

چندین ماه انفرادی...

نه بچه جون تو و امثال تو حتی تصورشم نمی تونی بکنی

.

.

.

بگذریم...

یهو دلم گرفت و این مزخرفاتو نوشتم 

.

.

.

این مدت هم خوشحالم هم...هم ی جوری ام...

از این ک کسی پاشو توو پستوی ذهنم نمی ذاره خوشحالم

اما از تنهایی هام نه...

شاید من دارم پیشرفت می کنم و خودم نمی فهمم 

بیشتر وقتم داره توو سکوت و آرامش ب خوندن و ترجمه کردن می گذره

توو تاریکی اتاقی ک دوست ندارم حتی یک ذره نور از گوشه پرده ها داخلش بیاد

نمی دونم 

شاید من دارم پیشرفت می کنم 

شاید باید ب خودم افتخار کنم ک رفتم سراغ زبان آلمانی 

شاید باید به خود افتخار کنم ک از خیلیا جلوترم 

نمی دونم!

تنها چیزی ک می دونم اینه ک من نبودنشو با تمام وجودم حس می کنم و این ک اون هیچ وقت ذره ای از این همه براش معنایی نداشته و نداره 

اصلا وللش ی خرده دلم گرفته بود گفتم با خودم درد و دل کنم

مثل همیشه!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد