امروز بد نبود
فقط شب ها ک بیدار می مونم صبح نمی تونم بیدار شم و این بده در مجموع...
.
.
.
ساعت 9 بعد از مدت ها نمازو رفتم مسجد
یاد نمازای صبح مدینه افتادم و دلم یهو خاست ک بعد از اون نمازای دوست داشتنی برم بقیع و کلی بشینم و گریه کنم... یادشم ک می افتم احساس عجیبی پیدا می کنم....انگار غم انگیز ترین جای این دنیایی بود ک دیده ام تا ب حال....
واقعیت هایی ک امروز دارم می بینم از خودم و اعتقادات ب شدت تضعیف شدم و از جامعه ام و هم سن و سال های خودم و آشفتگی های فکری ای ک از یکسال و نیم پیش پا گذاشتن ب مباحث جامعه شناسی دین تشدید شدن ضرورت تعیین تکلیف اساسی با خودمو بیشتر واسم برجسته می کنن
ب قول استاد ممتاز این آشفتگی واس آدمای مثل ایشون حتی بیشتر و حل ناشدنی تره...
.
.
.
ترجمه داره کند پیش می ره و من از برنامم روز ب روز عقب تر می افتم و این خوشایند نیست واسم...
.
.
.
من برخلاف خانم دواچی بیشتر با حافظ آروم میشم وقتی ک شب ها خسته ی خسته می شم ولی چی کنم ک الان فقط این از سعدی یادم افتاد:
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم برفت در همه عالم به بیدلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد که زشت باشد هر روز قبلهی دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست که پند عالِم و عابِد نمیکند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند میان آن همه تشویش، در تو مینگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمیتوانم داد که در تأمل او خیره میشود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که «سعدی! چرا پریشانی؟» خیال روی تو بر میکند به یک دگرم