این شب لعنتی...

امشب ی شب لعنتی بود

واقعا لعنتی بود

لعنت ب این امین احمق 

آخ من ترسو رو چ ب شهربازی و رنجر و این مزخرفات

داشتم می مردم 

اولیش زیاد ترسناک نبود 

دومیشم ی سفینه بود ک بد نبود ی خرده هیجانش زیادتر بود

اما سومیش افتضاح بود

باورم نمیشه 

اصلا استاندارد نبود

ب هیج جا بند نبودم 

فکرشم نمی تونم بکنم ک توو فاصله بیست متری زمین کله پا می شدم

مثل این گوسفندای سلاخی شده 

از ی طرف باید خودمو نگه می داشتم ک رو میله های جلویی نیوفتم و هم باید وزن خودمو تحمل می کردم و هم جاذبه ی زمین 

واقعا آرنجام داشت بعلاوه مچای دستم خرد می شد

خاک بر سر هر الاغی ک ب اونا مجوز داده 

آخ این مملکته ما داریم؟!

اون بیست ثانیه ک ب حالت عمود ب زمین همونجوری وایستاده بود تصور نکردنیه 

وقتی وایستاد احساس کردم تمام وزنم رو سرم جمع شده 

سرم واقعا گیج می رفت 

یکی دو دقیقه نتونستم از جام پاشم 

هرچی پوله خرد توو جیبام بود ریخت 

شانس اوردم موبایل نیوفتاد

در مجموع اندروفینم زیادی مترشح شده انگار

پیاده ک اومدیم خونه واقعا تعادلم دست خودم نبود 

مثل این آدمای مست 

خدا لعنت کنه این پسر خاله ی نفهممو 

بعد از این که هشت سالم بود و با دختر عممو و خواهر برادرم سوار اون سفینه لعنتی توو تهران شدیمو و دیگه در حد مرگ ترسیده بودیم ،توبه کرده بودم دیگه چنین غلطی نکنم

خاک توو سرم کنن ک انقدر زود همه چی یادم میره 

آخ اینم شد هیجان

هیجان بخوره توو سرم وقتی...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد