پلان بیست و نهم...

همیشه کم میارمت 

نمیشه ک ندارمت...

ن می شه 

می فهمی نمیشه آدمک

.

.

.

خاص بودنتو نگه دار واس خودت 

ب من ک میرسی مثل خودم باش نه مثل بقیه

نشو مثل...

درسته که همون خاص بودنتو دوس دارم ولی اینجوری دست نیافتنی میشی 

.

.

.

امروز اونقدر عصبی شدم ک خودم از خودم بدم اومد 

رفتم کتاب فروشی علامه 

چند بار با احترام ب خانومه گفتم کتاب فلانو می خوام میشه کمکم کنید 

دیدم سرش ب کار خودش بود و اصلا انگار دارم با دیوار حرف می زنم 

ک یهو چنان عصبانی شدم ک داد زدم : خانم با شما اماااا

پس شما وظیفت چیه ک زیر لب واس من غرغر می کنی؟

ملت همه چنان نگاهم کردن ک...

تا اومد ی چیزی بگه خودکارا و کاغذایی ک برداشته بودمو پرت کردم رو میزو اومدم بیرون "

اونقدر عصبانی بودم ک نزدیک بود ی پسر بچه رو تو راه له کنم 

خدا رحم کرد...

.

.

.

رفتم نون بگیرم واس افطار 

از قضا آشناس با خانواده ی ما 

کلی تحویل گرفت گفت بیا توو و..

کلی حرف زد اصلا حوصلشو نداشتم 

گفتم آقای محمدی بذار توو صف وایستم حوصله ی حرف و کنایه ی مردمو ندارم 

گفت نه بابا این همه مردم حق ما رو خوردن حالا دو تا نون که به جایی بر نمی خوره 

اومدم بیرون مرد و زن و بچه همه فحشم دادن !

گفتم دیگه این طرفا پیدام نمیشه ماه رمضونی 

.

.

.

نکوهش مکن چرخ نیلوفری 

برون کن ز سر باد خیره سری را 

بری دان ز افعال چرخ برین را 

نشاید ز دانا نکوهش بری را 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد