چه میشود گفت وقتی چیزی نمیشود گفت
آدم در گل می ماند
انگار خلقمان کرده اند ک فقط به گل بنشینیم
زانوان ما لایق نشستن بر قالی ابریشیمین را ندارند گویی
نمی دانم چرا یهو احساس می کنم تمام می شوم
و آنی نمی کشد ک دوباره آتش می گیرم و باز....
و باز می سوزم و...
می سازم!
آه خدایا!
نیایش هایم اگرچه کمرنگ و بی رنگ است
اما بوده است شکرانه بی منتی هایت
درد را باز از کدامین طرف بنویسم تا شاید درد نباشد
انگار نمی شود
انگار سه حرف است و سه لاین
انگار چراغ سر چهارراه هاست
انگار سه رنگ دارد و انگار...
انگار رنگ قرمز آن سالهاست برای من است
پشتش ایستاده ام شاید سبز شود
گاهی زرد می شود و دلم کم کمک آرام می شود
اما باز قرمز می شود و قرمز می شود و قرمز...