نمی دونم امروز چندمه
گهگاه احساس می کنم می خورم زمین
پا که می شم زمان انگار تندی گذشته و من هنوز چشمام درد میاد
آدمک ازت خسته شدم
از این که نمی تونم با هات حرف بزنم خسته شدم
از این که انقدر مغروری ک...
ی حصارر کشیدی دور خودت آدم جرات نمی کنه طرفت بیاد
بچگونس اما ازت می ترسم
بعد این همه مدت از فرط سردرد گفتم چی بهتر از این ک الانو بنویسم و بعد...
شارژم داره تموم میشه
الان ک نشستم و این مزخرفاتو می نویسم نشستم رو تخت خودمو و ب قول بچه ها صندلی میز تحریرم داره ی نفسی می کشه !
این روزا احساس می کنم کاملا منزوی شدم
از وقتی اون جوری کرد ی جوری شدم
آدما وقتی یهو می زنن زیر همه چی احساس بدی ب آدم دست می ده
مهم نیس من همشو گذاشتم پای خوبی هایی ک بهم کرده بود
هنوزم بهش سلام میدم هنوزم واسش احترام قائلم و هنوزم...
نمی دونم چی بگم ولی خستم
نمی دونم آدمک چی بگم بهت
اون روزا همین قد ک می دیدمت خوشحال بودم
اما حالا دوس دارم تو هم بهم نگاه کنی
دوست دارم احساس کنم هنوزم حواست ب من هست
می فهمی آدمک؟!
بس کن از این همه غرور
بذار فکر کنم توهم نیست این همه...