سکانس سی و پنجم

نمی دونم امروز چندمه

گهگاه احساس می کنم می خورم زمین

پا که می شم زمان انگار تندی گذشته و من هنوز چشمام درد میاد

آدمک ازت خسته شدم

از این که نمی تونم با هات حرف بزنم خسته شدم

از این که انقدر مغروری ک...

ی حصارر کشیدی دور خودت آدم جرات نمی کنه طرفت بیاد

بچگونس اما ازت می ترسم

بعد این همه مدت از فرط سردرد گفتم چی بهتر از این ک الانو بنویسم و بعد...

شارژم داره تموم میشه

الان ک نشستم و این مزخرفاتو می نویسم نشستم رو تخت خودمو و ب قول بچه ها صندلی میز تحریرم داره ی نفسی می کشه !

این روزا احساس می کنم کاملا منزوی شدم

از وقتی اون جوری کرد ی جوری شدم

آدما وقتی یهو می زنن زیر همه چی احساس بدی ب آدم دست می ده

مهم نیس من همشو گذاشتم پای خوبی هایی ک بهم کرده بود

هنوزم بهش سلام میدم هنوزم واسش احترام قائلم و هنوزم...

نمی دونم چی بگم ولی خستم

نمی دونم آدمک چی بگم بهت

اون روزا همین قد ک می دیدمت خوشحال بودم

اما حالا دوس دارم تو هم بهم نگاه کنی

دوست دارم احساس کنم هنوزم حواست ب من هست

می فهمی آدمک؟!

بس کن از این همه غرور

بذار فکر کنم توهم نیست این همه...