سکانس سی و هفتم

امروز نمی دونم چندمه 

هر چندم به من چه 

مگه مهمه؟!

.

.

.

جشن وروودی های جدید با شکوه مشعشع برگزار شد !!!!

نرفتم 

چون دوس داشتم 

از این به بعدشم نمیرم 

هدفم معلومه 

کاملا 

با استادx یک ربع بحث کردم که حرف نزدن توو کلاس و مشارکت نکردن در انجمن علمی و این جور مزخرفات دال بر نفهم بودن نیست 

و اصلا دلالت بر کفایت و چیزای شبیه به اون هم نمی کنه 

من ترجیح می دم دو ساعت ک میرم کلاس سه برابرشو بذارم واس مطالعه حالا شما هر تعریفی دارید واس خودتون 

من همینم ک هستم !!!

.

.

.

ساعت هفت باز مثل همیشه راهروها ساکت و تاریک 

و البته دوست داشتنی اگه خاطره ی اون زمین خوردن یادم نیفته دوباره!!! 

.

.

.

نمی دونم چرا اینجورین اینا !

به هر چیه آدم کار دارن 

گوشه کتابخونه با ی دختر حرف می زنی یقتو می گیرن 

الان با ی دانشجویی ادبیات انگلیش میومدم 

با این بهونه ک اون اومد گفت من می ترسم از این تاریکی برم شما نمی رید من با شما بیام ؟!

منم گفتم حالا ی ربع زودتر دیر تر گفتم باشه و با هم اومیدیم 

گوش و چشای ... دیگه داشتن می خوردنم!!!!!!!!!!
بابا قتل نکردم که داشتم با ی نفر می رفتم 

حالا گیرم ک مادینه باشه !!!

آخ این نگاه قشری و صلبی تا کی ؟!

.

.

.

فعلا هیچ تا بعد

می خوام هورتون بخونم .

.

.

.

آدمک...

نمی دونم چی بگم بهت 

چی بگم 

تا وقتی ک تو نخوای چیزی بگم انگار نباید چیزی بگم

آخ تا کی سکوت؟!

جون هر کی دوس داری...

دیوانه شدم از دستت بد عنق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!