سکانس چهل و پنجم

بازم...

مغروریم 

و ی کم از خودراضی 

جالبه 

نمی دونم چی فکر می کنی پیش خودت 

این ک ب بچه زیاد نباید روو داد

این ک همین قدر بسشه

و شایدم اصلا فکری نمی کنی...

.

.

.

ای بابا 

می دونی تو داری بهترین روزا رو ازم می گیری و شاید از خودت

بی انصاف ن ب ا شششششششششششششش!

.

.

.

بگذریم از وقایع گروه هم حال نوشتن نیست

همشون برن ب جهنم 

فقط آرامش می خوام 

همه چی خوبه 

ولی نه ب اونقدری ک اگه تو باشی آدمک!

می خوام بترجمم 

فعلا.