سکانس چهل و ششم

یادمه ی بار بم گفت:

اونقدر بزرگ باش ک دیگران از کوچیک بودنشون خجالت بکشن

نمی دونم چرا خودش این قدر کوچیک شده ک...

غرور سرتاسر وجودشو پر کرده 

برام مهم نیست بذار ب حماقتش افتخار بکنه

.

.

.

می بینی آدمک؟!

داره دیر میشه

داری لفتش می دی فاطیما...

اونقدری ک تو تصمیمتو گرفتی من دیگه وقت ندارم 

اگه راه دومو انتخاب کنم کلهم باید خیلی چیزا رو بذارم کنار

بذار بودنت هم اون چالشو تعدیل کنه و هم عقلانی تر

نذاره توو این دو راهی مجبور بشم تو رو حذف کنم 

تا دیر نشده...

نمی تونم توضیح بدم چی داره میشه

اما اگه بشه مجبور می شم واس همیشه دورتو خط بکشم 

واس همیشه دور خیلی چیزا رو خط بکشم!

فاطیما این کارو نکن!

فاطیما...

.

.

.

بازم چشمم درد گرفت 

لعنت ب اون پروژکتور مزخرف

این استاد x بد تیکه میندازه و ی چی گفت یعنی خواستم منفجر بشم از خنده 

خیلی... ه .