سکانس چهل و هشتم

از خودم بدم اومد

اون سلام کرد 

خواست بگه اشتباه کرده اما من بهش فرصتی ندادم 

بازم کوچیک بودنم شبیه کوه کج و معوجم کرد

.

.

.

درسای دانشگاه رو عملا ب هیچ گرفتم ب استثنای روش 

ولی بیشتر وقتم ب مطالعه می گذره 

بد نیست اما باید تعدیلش کنم 

اینجوری از این ور بوم میفتم 

.

.

.

اینجا بازم گرمه 

چایی گرم ترم می کنه

اما بازم نداشتن بعضی چیزا بدجوری سردم می کنه 

.

.

.

منو حالا نوازش کن 

که این فرصت نره از دست 

شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست

منو حالا  نوازش کن...

.

.

.

ی عده الاغ شد رئیس روسا 

کثافتا دارن ب همه چی گند می زنن 

بودجه صرف حیف و میل ی مشت الاغ و برنامه های لایق الاغشون میشه 

باید فرار کرد رفت بخدا 

دیدن اینا هم آدمو زجر میده و هم...

پس ب قول...بجنگ ولی جنگ رو دوست نداشته باش 

این خصلت آدمای بزرگه!