سکانس چهل و نهم

نمی دونم غصه چیو بخورم 

خودمو

مریضی مامانو

سربازی لعنتی داداشمو

فرزانه رو

تنهایی این روزا رو

انتظار دیگرانو ک باید هر هفته بری خونه و هزار و هزار چیز دیگه !

نمی دونم چ جوری وجدانم راضی بشه پاشمو ازین کشور بزارم برم وقتی می بینم مامان...

کجایی تو خدا؟!

داره بغضم می گیره آآآ !

مگه یادت نیست قول و قرارمونو؟!

کنار مسجد الحرام و تمام دعاهای اون روز داغ 

مگه یادت رفته؟!

با تو ام خدا چرا ولم کردی...

کاش اینجا باراجین خودمون بود میشد ی دربست گرفت و رفت توو دل کوه ها و زار زار گریه کرد و آروم شد

آروم آروم آروم 

.

.

.

دیگه حال و حوصله درس ندارم 

می خوام پیاده برم خوابگاه 

می خوام ی گوشه تنها پیدا کنم و گریه کنم 

شاید سبک تر شه این کوله ی لعنتی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد