نمی دونم غصه چیو بخورم
خودمو
مریضی مامانو
سربازی لعنتی داداشمو
فرزانه رو
تنهایی این روزا رو
انتظار دیگرانو ک باید هر هفته بری خونه و هزار و هزار چیز دیگه !
نمی دونم چ جوری وجدانم راضی بشه پاشمو ازین کشور بزارم برم وقتی می بینم مامان...
کجایی تو خدا؟!
داره بغضم می گیره آآآ !
مگه یادت نیست قول و قرارمونو؟!
کنار مسجد الحرام و تمام دعاهای اون روز داغ
مگه یادت رفته؟!
با تو ام خدا چرا ولم کردی...
کاش اینجا باراجین خودمون بود میشد ی دربست گرفت و رفت توو دل کوه ها و زار زار گریه کرد و آروم شد
آروم آروم آروم
.
.
.
دیگه حال و حوصله درس ندارم
می خوام پیاده برم خوابگاه
می خوام ی گوشه تنها پیدا کنم و گریه کنم
شاید سبک تر شه این کوله ی لعنتی.