سکانس پنجاهم

امروز صبح ب قول استاد سیاست حقیقتا باید گفت:

چ صبح زیبایی

چ هوای خوبی !

.

.

.

این روزا انگار آلزایمر گرفتم 

دائم همه چی رو گم می کنم 

از فلش و فلسک و ساعت و سوئی شرت و هر چی ک فکرشو کنی 

چرا من اینجوری شدم...

.

.

.

الان ک ایمیل پروفسور دنسی وارنی رو خوندم خیلی بم برخورد :

کار شما بیشتر در حد ی آزمون سازی ساده با ارقام و اعداد بود و بعید می دونم تعمیمی ک شما ب این مساله داده باشید درست باشه حتی بر مبنای داده های کمی و ضرایب مختلفی ک استفاده کردید 

کار شما از لحاظ برسی پراکندگی سطحی موضوع و بررسی متغیرهای کیفی و حتی تعریف درست و واضح متغیرها چندان قابل قبول نبود...

اگرچه فکر و قریحه ی خوبتان و حرف جدیدی ک سعی در اثباتش داشتید قابل تقدیر است !

.

.

دارم اشتباه می کنم 

اگه زرتی بخوام باشون مرتبط شم و هر کار مزخرفی رو واسشون میل کنم حتی شاید ب ضررمم تموم شه

بهتره بیشتر روو موضوع کار کنم 

.

.

.

باید این پریشونی و اضطرابو کم کنم 

نباید حصار بکشم دور خودم 

سال بعد نشد بالاخره ک میشه...

.

.

.

پاشم جم کنم باید برم خونه 

بدبختیم یکی دو تا نیست ک...

خستم 

نه جسما !

بیشتر احساس می کنم واس کی و واس چی دارم می جنگم؟!

ب این فکر می کنم چ جوری باید بشم ی آدم خشک و بی احساس ک همه چیو فراموش کنه چون چاره ای نداره 

غم و غوصه انگار زجرم میده 

شده مثل خوره و تا اعماق مغزمو سوراخ سوراخ می کنه 

بگذریم حوصله ندارم مثل دیشب یهو داغون شم یک ساعت شبو توو پارک بشینم و فکر کنم 

ب چی؟!

نمی دونم 

حالا ک شروعش کردم پس دیگه نباید جا بزنم

باید مرد بود اگرچه همیشه شعارم این بود:

اگه مرد دیدید سلام من رو هم برسونید !