از اون جایی ک شیشه ها عاشق بارون ان
منم بد جور عاشق ی برف پاک کنم ک اشک های این همه مدت رو پاک کنه از صورتم
کجایی آدمک؟!
.
.
.
مدت هاست گونه هایم برف پاک کنی فقط از جنس دستان تو می خواهد!
آدمک گویی این روزها ک می گذرد فقط انفصالی ست مشتبه بر شکاف نسل ها
یا شاید حقارتی از نوع بی معنایی
نمی دانم...
اما هرچه هست آدمک، گونه هایم و دست هایت روزگاری ست ز هم جدا افتاده اند
پس تو داستان پر از ابر مانند آدمیزادگان این روزهایم نباش:
"هیچ کس زاغجه ای را بر سر مزرعه ای جدی نگرفت..."
تو این نباش شبیه بر این آدمیزادگان
تو همان باش آدمک تا شاید روزی...
.
.
.
شاید دلتنگی هایم جز خدایی آن طرف تر از این همه دغا، گوشی برای شنیدن داشت در این همه خواب توام با زرق و برق هیچ...