با آن که در حریم تو بیگانه ام هنوز
اما مانند حلقه بر در این خانه ام هنوز
از شعله نگاه تو پروا نمی کنم
ای شمع من بسوز ک پروانه ام هنوز
گفتم چه الفتی ست ب گیسوی او تو را
او ناله کرد و گفت که دیوانه ام هنوز...
.
.
.
بعد مدت ها جذبه ی معنوی این چند بیت بود ک جذبم کرد
کلی دلم گرفت و وقت نماز خوندمشون
البته همش یادم نبود و مطمئنم نبودم از ترتیبشون واس همین ننتوشتم
این بار انگار خدا ی تلنگری بهم زد
مدت ها بود هر نوشته ی بر اومده از احساس رو ب این همه احساس زودگذر و از جنس خاک تفسیر می کردم...
می ترسم
از این ک این چند روزه ی دنیا مثل باد بگذره و آخرش من بمونم ی کوله بار پر از سرگردونی
واقعا از خودبیگانگی بیداد می کنه
روز می گذره از روز ، یقینی ک انباشته نمیشه بدتر شک و تردیده ک رو هم تلنبار میشه
خدایا بیشتر از این تابم نده توو این دو روزه دنیا
بذار وایسته این اله کلنگ لعنتی
بذار پیاده شم و گیج شدن صورتمو تو آسمون قایم کنم تا شاید...