من مردم و...

" من عادت ب وبگردی ندارم اما گذار بی تاملم به یکی از این وبلاگا منو با این دلنوشته ی دلنشین روبرو کرد که خواستم ی قسمت از اون رو ب چرک چرکنویس هایم به عنوان دو صد مزخرفمین بی حاصل بیفزایم "

 . 

و من مردم،  

او تو خواستید که من مرد باشم، 

تا به دوش بکشم بار مردانگیم را 

و تو .. 

با آینه ات، سرگرم نقاشی رویاهایت 

بر پهنه بی آلایش و بی آرایش تنت باشی.. 

 

من مردم 

    که گه گاه هرزگیت را  

                   بدون اندک حش عاشقانه ای 

            با احساسی ناخوشایند 

            با دل لرزان و ترسان 

به نظاره می نشینم 

 

من مردم 

یاد گرفتم دوست داشته باشم 

           تعهد در رگهایم جاریست 

حال آنکه تو عاشقانه!.. 

نیمی از زندگیم را در لجنزار محکمه تباه خواهی کرد.

           و من باز دوستت خواهم داشت. 

 

من مردم 

با شکیبایی کوه سنگ را، 

سنگریزه خواهم کرد

سنگریزه را جابجا خواهم کرد

                                         فریاد خواهم زد

                                                                  به امیدی که شاید 

                                                                                            «بشنوی» 

                                                                                   شاید 

                                                                                            «ببینی» 

i didnt have alternative option

this called conservative way

you have to be able to protect your security information out of the reach of some people 

and i do that

however it wasn't good at first but terrible situation forced me to do that 

now they aren't there and im comfort than before 

رنگ چشمام خیلی عجیبه...

امروز ک اون  گفت رنگ چشمات چقدر قشنگه یاده اون آهنگ افتادم:

"تو که چشمات خیلی قشنگه

رنگ چشمات خیلی عجیبه

تو که این همه نگاهت واس چشمام گرم و نجیبه

می دونستی که چشات مثل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید

می دونستی یا نه ..."

از پشت میزم بلند شدم و نگاهم به ساعت افتاد که دیدم وقت نماز گذشته و تا اومدم برم آشپزخونه دیدم چقدر بدنم درد می کنه و اصلا حواسم نبود که چند ساعت پشت این میز بودم

فضای تعمدا تاریک اتاق زمان رو از دستم گرفته انگار

ی کیک شکلاتی با شیر کاکائو بدک نبود

یاد این حرف افتادم و رفتم روبروی آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم

زل زدم توو چشمام

چشمایی که هیچ وقت با این همه دقت بهشون خیره نشده بودم

آره راست می گفت اون

قشنگ بودن !

یعنی فوق العاده بودن

چشمای رنگی من فوق العاده بودن...

رنگ سبز تیره با خط های درون قرنیه زیباتر به نظر می اومد

نمی دونم چند دقیقه زل زده بودم بهشون که تا همین که به خودم اومدم ی خرده از شیر کاکائو ریختش رو فرش

بدون تامل و آروم رفتم نشستم رو صندلی و فکر کردم

به چند سال پیش...

 وقتی که توو مدرسه به خاطر ی شوک ناگهانی هر دوتا چشمام دچار انحراف شدن

یکی نیم و یکی بیست و پنج

افتضاححححححح بود !

  از اون روز من بدون این که خودم بخوام شده بودم ی آدم لوچ !

به عملی که چند سال پیش تقریبا اون وضعیت نه چندان خوشایند رو بهترش کرد فکر کردم

علی رغم این که با تاثیر منفی روی هر دو تا ماهیچه پیرامونی مانع از عمل مجدد واس همیشه شد

و حالا من با درصد کمی از لوچی باید تا آخر عمرم زندگی کنم !

البته همیشگی نیست وقتی که چشمام خسته میشه و گاهی وقتا که بدون تمرکز نگاه می کنم اینجوریه

مع هذا(به قول استاد دوست داشتنی ام دکتر محسنی تبریزی)! واسم هیچ وقت این مهم نبوده حتی توو مدرسه حتی الان با وجود این که اون موقع ها خیلی ها اذیتم می کردن و مسخرم می کردن اما...

وقتی یادم افتاد که به خاطر تمسخر ی بچه پررو اومده بودم خونه و کلی گریه کرده بودمو زار زده بودم خودمم خندم می گیره

 وقتی به مهد کودک رفتنم نگاه دوباره کردمو دیدم به خاطر گم شدن کولوچم زده بودم زیر گریه و اومده بودم خونه و می گفتم دیگه نمیرم..

وقتی به آتیش زدن ی کوچه فقط با ی کبریت فکر کردمو دیدم که چقدر بد بودم و شرور و البته چقدر شکننده و زودرنج ....

بگذریم....

من آخرش به این فکر کردم که تف به این روزگار

تففففففففففففف

چشمای من قشنگن

خیلی...

اما این قشنگی سهمی از به نظاره نشستن زیبایی ها نداشت

هیچ وقت نداشت

مبالغه نیست ،نداشت...

این فطرتا زیبایی هرچه دید زشت بود و کثیف

هرکه را دید و نگریست چرک بود و مشتبه بر چرکنویس های پر از درد و اندوه من

این همه رنگ سبز چشمان من به جز تیرگی و سیاهی ندید

دنیای اطراف من فقط سیاه بود و سیاه

تا چشم هایم کار می کند سیاهی است

سیاه ،سیاه،    س   ی     ا     ه  ...

بی اختیار خنده ای تلخ بر لبانم نقش بست که اگر این همه سیاه بود دیگر چه نیازی به رنگ سبز چشمان من بود!؟

تو بگو خدا..

تو که بی هیچ منتی دادی شون به من بگو

بگو دیگه !

 دوست دارم بفهمم !

چلمنگ...

چلمنگ بودن هم بد است واقعا...

خیر سرم کولر رو درست کردم که دیدم تمام اتاق پر خاک شده 

.

.

.

چقدر من امروز خوشحااااااااااااااااااااااااااالم

یادم نمیاد این نزدیکی ها انقدر خوشحال بوده باشم 

خیلی وقت بود انگار همچین احساس خوبی نداشتم 

از صبح همه چی خوب پیش می ره 

از ورزش صبح عالی الطلوع تا الانش ک ی چیزایی از زنانی که مرد می شودند رو خوندم

بازم گلستان ضد حال بود نظریه با اون همه ادعا شدم آخر 17 

افتضاح بود واس من !

هرچند که سوالای استاد ممتاز همیشه ی چیزی ورای تخیلی بودن طرح میشن اما

من فقط به بیست فکر می کردم 

ی چی دیدم خندم گرفت در حد لالیگا اونم این ک جناب استاد مرحمت فرموده بودند بنده نوازی فرموده بودند و 5.5 این حقیر را به 8 تغییرفرموده بودند و این امتنان بزرگ منشانه ی عالیجانب بسی روح نواز بود برای بنده و...

بسه بابا زیاد دارم مزخرف می گمااا...

از امشب شروع می کنم ترجمه رو 

contemporary sociological thought 

کتاب هراس آوریه نمی دونم از پسش بر بیام یا نه چون نظریه است در هر صورت 

سعیم رو می کنم البته قرار شده ایشال.. بعد از این که تموم شدش با حاج کاظم ادیتش کنیم 

که فکر نمی کنم به این زودیا تموم شه 

ماحصلش هم میشه ی کار دانشجویی که توو کتابخونه ی گروه ماندگار میشه 

البته برای من صرفا اهمیت علمی آموزشیش مطرحه 

به قول دکتر محسنی تبریزی( مع هذا) !

راستی چقدر خوب که پزشکی شدم 18 و زبان 19.5 

از دست شه شه  می خوام من می خودمو دار بزنم وقتی میگه بیست واس...

توو تمام این ترم ها هیچ استادی به اندازه دکتر محسنی تبریزی برای من استاد به معنای استاد نبوده 

و حیف که تمام واحدهام با ایشون تموم شد

بهترین استادی که من تا به امروز تجربه کردم...

اصطلاح های انگلیشش که راه ب راه وسط فارسی حرف زدن اون چه فارسی غلیظ و ثقیلی منو کشته...

باز باران...

کمی بیش نیست که یهو آرام آرام شده ام

انگار مرده ام و نفس نمی کشم

انگار ورای هیاهوی زندگی پوچ این روزهایم نفس می کشم

انگار...

اینجا بهتر است گویی

حداقل آن این است که مثل خوابگاه گرم نیست

قزوین خنک است و طوفانی 

به همراه رعد و برق و باران 

بوی باران از پنجره این اتاق گویی روح بی تلطفم را لطافت می بخشد

و من بی هیچ دغایی از آن لذت می برم 

صدای قطره های باران به همراه باز باران استاد شگف آور است انگار 

.

.

.

امروز آمدنی زیاد بد هم نبود اگرچه خودم آمدم و آوردن یه چمدون سنگین زیاد خوشایند نبود اما آومدنی توی تاکسی و ی پیر مرد شوخ و با حال روز خوبی را تداعی می کرد

دوست داشتم سر صحبت را باز کنم که خودش شروع کرد

گفت آزادی می ری آقا 

بله آقا هممون آزادیم خدارو شکر

اینو گفت و از این همه نابسامانی گفت و رسید به چهل پنجاه سال پیش و از جوونیاش گفت

گفت و گفت که پسر جون قدر این روزا رو بدون

و من فکر کردم کدام روزها رو می گوید؟!

من ک تا به حال چیزی از شور جوانی ندیده ام!

این دارد از کدامین شور و هیجان میگوید...

ظهر رسیدم 

وسایل هایم را مرتب کردم و کتاب هایم را در قفسه ها چیدم  و الان می خواهم بخوابم ک فردا باید شروع کنم برناممو البته از صبح زود!

الان داشتم دی وی دی عکس های کردستان رو می دیدم 

چقدر خوب بود که من توو عکس ها زیاد نبودم 

و چقدر بد ک بعضی جاها بودم

و با ز چقدر بد که...

رسیدم به عکسی که قابش می کنم هم در ذهنم و هم در چارچوب عکس های دیگر در این اتاق 

.

.

.

شاید این عکس برای همه ی آدم های داخل اون شیرین و خاطره انگیز بوده باشد اما برای من فقط تلخ بود و تلخ و تلخ...

من از دست غمت چه مشکل ببرم جان

شیوه نوشین لبان چهره نشان دادن است

پیشه اهل نظر دیدن و جان دادن است

مزد چو این عاشقی نقد روان دادن است

من از دست غمت چه مشکل ببرم جان

با ما بی وفا تو که نبودی 

پر جور و جفا تو که نبودی

دور از دل ما تو که نبودی

بی مهر و وفا تو که نبودی...


پلان چهاردهم

oopssssssssssssssssssssssssssssssssssss

immmmmmmmmmmmmmmmmmmmmmm here nowwww

why am i happy ?

you coudnt guess...