من از خنده های تو متنفرم...

من منجمد شدنمو دوست دارم

سرد و بی روح شدنمو دوس دارم 

من غم و غصه هامو دوست دارم 

من از خنده های تو متنفرم 

حتی نگاه هات...

انگار مثل ی گرگ تیکه تیکم کردی و رفتی...

من انجماد این روزهامو ب خنده های بادآورده ی روزگار تو ترجیح میدم

بگذار دیگران در رسیدن ب خنده های تو جامه درند

من دیگر سرد و بی تفاوت ب نگاه های کثیفت

ک بهتر آن ک ارمغان دیگرنشان کنی گرگ لجام گسیخته کابوس های این روزهای من...

.

.

.

بخودم تلقین می کنم ک چیزیم نیس

ولی انگار ی چیزاییم شده 

کابوس دیدن واس من همیشه خنده آور بوده

حتی احمقانه ترین قسمت های فیلم و سریالایی ک می دیدم این قسمت کابوس دیدنشون بود...

و حالا مثل این ک احمقانه ها قدم ب قدم تو زندگی من ب واقعیت می پیوندن...

 


پلان هجدهم

امروز بد نبود 

فقط شب ها ک بیدار می مونم صبح نمی تونم بیدار شم و این بده در مجموع...

.

.

.

ساعت 9 بعد از مدت ها نمازو رفتم مسجد 

یاد نمازای صبح مدینه افتادم و دلم یهو خاست ک بعد از اون نمازای دوست داشتنی برم بقیع و کلی بشینم و گریه کنم... یادشم ک می افتم احساس عجیبی پیدا می کنم....انگار غم انگیز ترین جای این دنیایی بود ک دیده ام تا ب حال....

واقعیت هایی ک امروز دارم می بینم از خودم و اعتقادات ب شدت تضعیف شدم و از جامعه ام و هم سن و سال های خودم و آشفتگی های فکری ای ک از یکسال و نیم پیش پا گذاشتن ب مباحث جامعه شناسی دین تشدید شدن ضرورت تعیین تکلیف اساسی با خودمو بیشتر واسم برجسته می کنن

ب قول استاد ممتاز این آشفتگی واس آدمای مثل ایشون حتی بیشتر و حل ناشدنی تره...

.

.

.

ترجمه داره کند پیش می ره و من از برنامم روز ب روز عقب تر می افتم و این خوشایند نیست واسم...

.

.

.

من برخلاف خانم دواچی بیشتر با حافظ آروم میشم وقتی ک شب ها خسته ی خسته می شم ولی چی کنم ک الان فقط این از سعدی یادم افتاد:

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم         برفت در همه عالم به بی‌دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم       نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد         که زشت باشد هر روز قبله‌ی دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست       که پند عالِم و عابِد نمی‌کند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند              میان آن همه تشویش، در تو می‌نگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد     هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد                       که در تأمل او خیره می‌شود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود                     که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم   
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی                 و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که «سعدی! چرا پریشانی؟»                    خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم


منو بی واژه صدا کن...

منو دریا

منو بارون

منو آسمون صدا کن

اسممو واژه به واژه تو دل ترانه جا کن

منو تنها منو عاشق منو خوب من صدا کن

منو از همین ترانه واس ما شدن صدا کن

منو بی واژه صدا کن هم صدا تر از همیشه 

ب همون اسم عزیزی که برات کهنه نمیشه 

واسه زندگی صدام کن واس هرچی عاشقانه است

واس حرفای قشنگی ک نگفته شاعرانه است

منو دریا منو بارون منو آسمون صدا کن

اسممو واژه به واژه تو دل ترانه جا کن

منو شب صدا کن اما اون شبی که تو رو داره 

اون شبی که جای ماهش تو رو پیش من بیاره 

منو آیینه صدا کن ک می خوام مثل تو باشم 

که برای با تو بودن می خوام از خودم جدا شم

منو دریا منو بارون منو آسمون صدا کن

اسممو واژه ب واژه تو دل ترانه جا کن

کرکره چشمانت را بکش پایین...

ورق می زنی 

دائم ورق می زنی و اصلا نمی فهمی از آنچه که می گذرد

ترنم باران نیست انگار این ب روی  چرکنویس هایم ای وااای

زل زده ک می شوم تازه می فهمم ابرهای چشمانم گرفته بوده است شاید...

.

.

.

اشتباه تو ب قیمت انزوای بیشتر من تمام شد آدمک!

اشتباه تو ب قیمت ده ملیون و یک میلیارد و یک ترلیون نبود که شاید منزلت طبقاتی ات بتواند جبرانش کند

اشتباه تو مساوی خنده های من بود

برابر نگاه های ترحم آمیز

همسان با دلزده شدن از مادینه جماعت 

یکسان با قلدری گریه هایم ب روی خنده هایم 

نه آدمک!

این همه ک ب چشمان تو هیچ همه بازنمود ! برای سرقفلی چشمان من اخطاریه دادگاه حق ب جانبان بود ک گفت کر کره ات را بکش پایین آی کاسب خاطی و...

و آدمک جان این ک می بینی دیالکتیک آن همه بود :


"چرا آخر سرکار؟!

ک شکایت کرده است مگر؟!

اصلا برگ احضاریه ام را بدهید!

این کیست و ب چ جرمی دعوی از من ب قاضی برده است؟!

....

تمامش کن ای مرد! این حکم ولی الدم آدمیان است 

دستور داده است کرکره چشمانت را پایین بکشیم

فرموده است کسب و رونق نظاره های شادمانه ات را ب کسادی بنشانیم

....

ولی آخر سرکار... 

من ک...

....

برادر من دیگر حرف نزن و ب حکم لایزال امیر الامرا تشکیک وارد نما

باور دار ک ما هم ماموریم و ماذور...

.

.

.

پیر مرشد آیا نگاهم ب الطافت بتواند بود؟!

با تو ام آی پیر مرشد من...

تو را هم مگر من بی وفایی پیشه آمده است؟!

با تو ام آی سعدی، با توام ای پیر مرشد..

با توام!

با توام ک گفتی روزی:


صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست      

                                                      چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست    

                                                       گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست        

                                                    هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

!open your eyes' the sun is rising

how long does it take that i can whisper this poem in my mind and able to understand it ?
how long does it take?
im sayin to you
dont you believe me? 
i want lightness
kindness
apple
i want my right!
it is not so much
its my humanity right
don't you believe me?!
don't you my deity?!
i want every thing that these people have
these people that are laughing that are share their happiness with each others
i want...

.
.
.
i want to whisper this poem in my mind but when i can realize it not as usual:

I am just an ordinary man , just like everybody else
if there is any difference,
it is not of quality
it is only of knowing
i know myself; you don't know
as for as our brings are concerned
i belong to the same existence
i breath the same air
you belong to the same existence
you breath the same air
you just have not tried to know yourself
the moment that you know yourself , there is not difference at all
it is just like i am standing and looking at the sunrise and you are standing by my side , with closed eyes
the sun is rising for you
too,just as is rising for me
for me,for you too
but what can the sun do
you are standing with closed eyes
that is the only difference
is it much of a difference
you just have to be shaken and told
just open your eyes
it is morning ,the night is over
shery rajnish  
 

آدمک آدمی را آدمیت لازم است...

تو نیستی و چقدر خوب است ک نیستی 

و چقدر خوب است ک حتی نگاهم دیگر به نگاهت نمی افتد

ولی این لطف و کرامت چند ماهی بیش نیست 

بعدش...

بعدش باز تویی و چشمانی ک ناگاه می بیند

به ناگاه می گرید 

و به نگاه خواهش می کند

نه...

"به قول دکتر شریعتی تو مال من نبودی

از اول هم نبودی" 

پس عاقلانه این است ک بروم تا ته ورود ممنوع بی خیالی 

یک گوشه ای پارک کنم 

و کنار جاده بایستم و اولین اتوبوس را سوار شوم و تا انتهای خط تنهایی و سکوت هر چه سریعتر بدوم...

شاید آن آخر ها ک هق هق من  ب گوش های کر شده ی تو می رسد

شاید وقتی نگاه بد مسب تو به ما بیچارگان افتاد

شاید آن موقع قانونی وضع کرده باشند ک :

" آدمک آدمی را آدمیت لازم است "

شاید در تبصره ی آخر این قانون گوش های لعنتی تو را گرفته باشند و کشیده باشند و گفته باشند آدمک آدمی را...

نمی دانم شاید آخر اتمام چهره افشانی های بی پایانت برگ جریمه ای ب دستانت دهند 

شاید ب روی آن برگ سفید نوشته باشد آدمک آدمی را...

نمی دانم...

شاید به اندازه کوتاهی خط عمر کف دست هایم چنان بکوبم زیر گوشت ک صدایش را نیاکانت هفت آسمان آن طرف تر بشنوند و دل هایشان خنک شود 

شاید آن روز آخری ب قول اون الدنگ هواخواه حکومت ایالتی چنان با "نرخ فلاکتت" بدوی و اینبار خوشبختی ما آسمان جل ها بشود سنگ و مغز بی مغزت را متلاشی سازد

نمی دانم...



کی کنی ای پری ترک ستمگری

آتشی در سینه دارم جاودانی                 عمر من مرگیست نامش زندگانی

رحمتی کن کز غمت جان میسپارم          بیش از این من طاقت هجرا ندارم

کی نهی پای ای پری از وفاداری              شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری

نو گلی زیبا بود حسن جوانی                 عطر آن گل رحمت است و مهربانی

نا پسندیده بود دل شکستن                   رشته ی الفت و یاری گسستن

کی کنی ای پری ترک ستمگری              می فکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم

گرچه ناز دلبران اندازه دارد                      ناز هم بر دل من اندازه دارد

هیچ اگر ترحمی نمیکنی بر حال زارم        جز دمی که بگذرد ز جمله کارم

دانمت که بر سرم گذر کنی به رحمت اما   آن زمان که برکشد گیاه غم سر از مزارم 

روحت شاد همایون 

انصافا خستگیم در رفت...