نمای اول

 

چراغ ها قرمز می شوند

سواره ها می ایستند

ایستاده ها می جنبند

دست فروش ها می روند و می آیند 

انگشت بیرون از کفش آن دست فروش نگاهت را بخود خیره می کند

جعبه آدامسی که بروی دستان او ایستا و راکد درجا می زند و بفروش نمی رود

 اما روزنامه هایی پر از تهی که جز خطوط کج و معوج چیز دیگری در بر ندارند، بهتر از اجناس دیگر بفروش می روند

و تو به فکر فرو می روی که اینها که شاید تاریخشان هم درست نباشد چه رسد به محتوایشان به چه کار می آیند

و آخر دلیل این همه استقبال چیست؟! 

 

باورم نمیشه چند قدم این ورتر  

وقتی از خیابون های لعنتی تهران میگذری و میرسی به جایی که باید برسی حالا صدای نق زدنای یه بچه و شیطنت های یکی دیگه  داره روانیت می کنه

گذر از تنهایی به همچین جایی یه کابوس بود

بعد از سه هفته  یه همچین چرخشی کسل آور بود

کاش می شد که اصرار نمی کردند

سکانس دوم 

دلقک ها می خندند...  

رئیس ما تشویق به فرار مغزها می کند

به بالای منبر می رود و می خندد و می گوید همین است که هست

افتخار کنید...

ما فلان کردیم و فلان

آن یکی در مقابل چشمان همگان چنان تملق می کند

که گویی طمع قدرت وانگهی در حال خفه کردن اوست

چند روز کمتر ، چند روز بیشتر...

چه فرقی دارد آخر احمق ؟!

بیا و برای چند لحظه هم که شده به کل کل همه چیز نگاه کنیم

آنگاه خواهی دید که این چند روز نیز می شود چند روزی که چند صباحی بیش نیست 

 

او پرسید مهمترین دغدغه تو چیست ؟ 

من پاسخ دادم یافتن راهی در بین این همه راه 

و او خندید... 

سکانس اول 

  

می گویند ظاهرا اینجا دانشگاه است... 

ظاهرا دانشگاه دوم و شاید سوم ایران ! 

یک بار 

دوبار 

و دست آخر سه بار می گویی بر تخته سیاه بنویس 

چراکه محاسبات تخیلی ات به همراه خط خرچنگی ات بعلاوه انعکاس نور بر وایت برد این کلاس بدون پرده نمی گذارد که ببینیم 

آخر می گوید : 

به من ربطی ندارد ! 

"او" نه "آن"...

تو در این دو راهی یکی را انتخاب کن

اگر پوچ است تو به آن معنا بده 

اگر این خلاء آزارت می دهد 

اگر شباهتی نیست بین تو و آن   

اگر آن بی تفاوت است 

اگر آنقدر دلخوری که ضمیر بیجان برایش به کار می بری  

این که

"او" نه.. 

"آن" ! 

اگر از تنهاییت لذت می برد 

اگر در آن روز،تنها آرزویت بودن آن در بین بودن های دیگر دوستانت بود 

اگر آن برای یک لحظه شیشه شفاف چشمانت ، که از خنده های مکرر برق می زدند را مکدر ساخت 

و ناگاه جدال عقل و احساست را بر آن حاکم کرد که " تو خوب باش نه بد"...    

و این که در این بین ، این دلیل بد شدن تو نیست 

اگر حجم پر از کم بودن لباس هایت دیگر گرمت نمی کند

پس بدان که فصل سرما شده است

بدان که ندیدن و گذشتن باید باید های این روزهای توست

شاید آخر این همه سربالایی  

که نفس هایت را همچون تیک تاک ساعت به جلو و عقب می غلتاند،  

شاید آخر گم شدن در این همه کتاب 

شاید آخر این همه در جا زدن بین این تعریف و آن تعریف در این دیکشنری و آن یکی  

شاید آخر غرق شدن پشت یک میز  

و تکرار کسل آور جابجا شدن نگاه هایت از این سطر به آن سطر 

شاید آخر صبح به پایین آمدن و شب به بالا رفتن از این دامنه 

که ضریب تخیلی  بردش تو را از این همه هیاهو دور می کند 

و فرصتی برای تنها شدن را به سویت پرتاب می کند

شاید آخر این همه... 

یک نفس راحت در انتظار تو باشد...

think

did you see a short story yet? how long is that do you think?anyway 

read this story of ernest hemingway and think about the content of that 

for sale،baby shoes،never used 

 ... 

all of that was this 

now 

think

about

that