و این تهران
از بالای این کوه چقدر کوچک و حقیر به چشم می آید
سکوت و سنگینی سیاهی شب
و گزند این باد سرد که مجبورت می کند بیشتر به خود بپیچی و مچاله تر شوی
و انبوهی از نقطه های زرد رنگ که که بر قرنیه ی چشمانت نقش می بندند
ناگهان تو را به ناخودآگاه ترین ناخودآگاهت فرو می برند
و تو
به دور ازین همه هیاهو
در بین این همه انبوهی از تلاطم فقط در پی یک چراغ می گردی
و می دانی که دور است اما نزدیک
می دانی که در غرب است نه در شرق
می دانی که...
و در این بین
ناگهان خاطره ای از سلول های خاکستری مغزت عبور می کند
و تمام خنده های تو را به یکباره فرو می ریزد
تو باز هم فکر می کنی به عهدی که با خود بستی
و آن این که:
صبر کن و نبین
شاید...
ولی تو می دانی که
"شاید" جواب تو نیست
"شاید" راه نجات تو نیست
"شاید" راه حل آخر نیست
اما آخر این همه قبول می کنی
که
"شاید"
فعلا
آخرین راه حل توست...
گاهی فکر می کنی رفتن رسیدن است
اما من چنین احساسی ندارم
گاهی به بهانه رفتن همه چیز را خراب می کنی
گاهی
گاهی به بهانه رفتن
انسانیت را تباه می کنی
و می گذری
و
می گذری
تا شاید...
نه
رفتن ، رسیدن نیست
بهتر بگویم:
هر رفتنی رسیدن نیست
من دیگر نمی آیم
تو خود تنها برو
این روزگار است که قضاوت خواهد کرد
بدنامی من
و یا شاید تو
این بهتر است
خودت قضاوت کن...
i wish the world was the place of compassion and affection
i wish people were at peace with
each others at any time
had no greed for
others"properties
would not try to kill each other
did not seek their happiness in others unhapiness
دیشب ساعت 9 که از سالن مطالعه آی تی بیرون اومدم ، در فضایی که سکوت و تاریکی براون سنگینی می کرد شروع کردم به پیش رفتن و پیش خود فکر کردن به این که یک روزی که بیهوده نگذشت چقدر دوست داشتنی بود که ناگهان یکی از اساتید بنام دانشکده خودمونو دیدم ، با شوق و ذوق رفتم به سراغش برای عرض سلام و چند قدمی مصاحبت با او اما در کمال تعجب در جواب سلامم سر برگرداند و راهش را کج کرد و رفت !
چقدر باید تاسف بخوریم که اینان مدیران سرنوشت علمی من و تو هستند !
اینان که عالم می شوند،معلم می شوند،استاد می شوند،استاد تمام می شوند و در آخر، خدا می شوند !
اینان که غرور و خودستایی تمام گستره وجودیشان را فاسد می کند
و چقدر احمقانه است که حتی می خواهند پدران علمی من و تو هم باشند ...
ولی چقدر حقیرند که حتی نمی دانند معلم شدن یعنی صبور شدن، یعنی مهربان شدن، یعنی دوست داشتن، یعنی...
آری
این است
آفتی که شاید گرینبان گیر من و تو هم بشود
پس بخوانیم
استاد شویم
شاید استاد تمام هم بشویم
اما مواظب باشیم که خدا نشویم !
گاهی حجم سنگین گذشته های تلخ آزارت می دهد
برای این که رنج نکشی نباید ببینی
نباید ببینی
چیزی که دیگر لایق دیدن نیست
این بهتر است
برای من
برای تو
برای...
امروز روز اول ولی سال دوم !
یه لحظه آرزو کردم ای کاش این نگاه و این تجربه فعلی رو پارسال هم داشتم ،وقتی سر اولین کلاس دانشگاهیم یعنی مبانی تاریخ اجتماعی ایران نشسته بودم !
زیر آلاچیق با یکی از دوستان از پارسال و خاطرات تلخ و شیرینش گفتیم و کلی خندیدیم اما...
نشستن سر کلاس ریاضی پیش نیاز اونم واسه سال دوم همچین شیرین نیست
نگاه به گذشته با 10واحدی که افتادم خیلی تلخه
اما پایان این همه یه چیزی شیرینه، اونم این که امروز و الان یه تصور و یه نگاه دیگه ای نسبت به موقعیت و نقش خودم دارم که فکر می کنم عالیه
ناخودآگاه یاد موعظه استاد پرچمی سر اولین کلاس مبانی 1 افتادم که گفت :مواظب باشید وارد حاشیه های دانشگاه نشید !
اما انگار اون روزا فقط یه گوش بود و یه دروازه که...
اما خوب اینه که الان می دونم چیکاره ام .