یادت است دکتر؟!
یادم ست می گفتی :
" وقتی کبوتری شروع ب معاشرت با کلاغ ها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه می شود. دوست داشتن کسی ک لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است. "
ولی آخر آدمک من نه کلاغ است و نه بی لیاقت...
نمی خوام حتی باور کنم اسراف کرده ام در این همه محبتی ک در درون و برون خفه شد
.
.
.
این روزها روزهای نفرت انگیزی شده است
همه می گویند من اشتباه کرده ام
ولی...
نمی دونم اما یادم می مونه هیچ وقت پدر نشم و اگه شدم هیچ وقت بچه ای نداشته باشم تا مبادا ی روز مث آب خوردن دلشو بشکنم و احمقانه و ابلهانه بنشینم تا او بیاید و معذرت خواهی کند و مبادا انتظار داشته باشد کسی باید این همه اشتباه را از دل او برهاند حال آنکه من مشتبه بر کوه غرور و نخوت باشم و...
کاش می فهمیدی آن روز با یک حرف داغونم کردی
کاش می فهمیدی هیچ وقت آن شب ک متلاطم و عصبانی از خونه دراومدم و یک ساعت تمام زیر شرشر بارون مثل موش آب کشیده شده بودم و مریض شدم از درون و برون داغون شدم
یک ریز با خودم حرف زدم ک آخر اشتباه من کجا بود
کاش آن روز و آن جمله ی آقا خدا بیامرز رو بهت می گفتم:
" ک اگر دیگران کوچک و خردند ، تو بزرگ باش و..."
ولی حیف انگار وقتی پدر ک شدی دیگر یادت می رود روزی و روزگاری همان تو هم فرزند بودی
انگار وقتی ک پدر شدی میشوی نمود دگماتیسم
می شوی کوه تعصب
می شوی نگاه تحقیر آمیز
و شاید می شوی پر از انتظارات توام با توهم
بابا !!!
چند حرف دارد مگر ؟!
مگر تو چند حرفی؟!
کمی نه بیشتر و نه کمتر از "مادر"
اما من چهار حرف "مادر" را ب تمام چهار حرف تو ترجیح می دهم
می خواهی بگو ناخلفم بگو
ملالی نیست
دلی ک شکست دیگه سخت بهم می چسبه و شاید دیگه ذهن تکه تکه شده ی منو آن شب بارونی و گریه های پنهانی هیچ وقت بهم نچسبند تا پاک شوند و ناپیدا
و تو چقدر اشتباه بزرگی کردی ای 4حرف...
//اگه مریضی مامانو دلسوزی هاش نبود تا قیام قیامت کوتاه نمی اومدم ای 4حرف نرو مایندد//
بگذریم...
حتی پشت صحنه هم ادم راحت نیست انگار برای حرف زدن و...
چه خبر؟ _
هیچ خبر _
دیگه چه خبر؟ _
من که همین الان گفتم هیچ خبر _
دقیقا به همین سادگی
هیچ حرف دیگری نداشتیم
تو آن وری رفتی
من این وری
حالا از بس ندیده ام ات
یک عالمه خبر دارم
یک عالمه حرف
اما بر نمی گردم
تو هم همینطور
همان راهی که داری می روی را
بگیر و برو...
من هم همینطور
بیا ثابت کنیم
دنیا عوض ِ چرخیدن
دارد کِش می آید!
.
.
.
مهدیه لطیفی
انگار "افسانه" ایرج بسطامی افسونم می کنه توو این لحظه ها
گاهی زندگی گریز ناپذیره بی موسیقی
و تار جلیل شهناز هم گویی دیوانه کننده ست
و من نمی دونم چرا موسیقی ب این فلاکت رسید توو این ایران با این همه نوابغ عجیب و غریب از یاحقی بگیر تا بنان و استاد و...
.
.
.
بازم دلم یهو الکی اکی گرفته
نمی دونم آخ چ مرگشه
سر هیچی بهش بر می خوره
.
.
.
هوا بس ناجوان مردانه سرد است"
این جا هوا سرد و بارونیه
اما چ میشه کرد وقتی بیهوده بیهوده گذشتن ها دیگر روی شرمساری هم ندارند...
عجب سحری بود امروز
همه چی تکمیل بود مونده بود ی مهمون ناخونده ک اونم رسید
هی می گم این در پارکینگ رو باز نذارید
یهو اون گربه زشت الدنگ اومد توو
اصلا سحری رو کوفتمون کرد
زشتک رفته بود بالای چوب پرده پایین نمی اومد
چنان از پزده آویزون شده بود داشت پرده پاره می شد
محسن چنان زد توو سرش بیچاره گیج شد افتاد رفت پشت لباس شوئی
بد انقدر زدیمش دوباره رفت پشت گاز
زشتک تمام ظرف هارو ب گند کشید فکر کنم
واقعا چ صحنه ی دهشتناکی بود
همه نشسته بودیم گربه بیرون کنیم
خلاصه بعد ی ساعت تلاش و ممارست بیچاره رو پرت کردیم بیرون
حالا هی می گن ب حقوق حیوانات احترام بذارید!
آخ این حیون زبون نفهمو چیکار باید باهاش کرد
نمی دونم !
.
.
.
ممارست و جدیت این روزهاینم را دوست دارم
حتی تا بی نهایت
فکر می کنم باید زندگی را چرخاند
تا کی زمان سوار بر ما باشد؟!
بهتر آن ک این چند صباحی را ک باقی ست ما سوار بر زمان پیش رویم...
کلام آن بزرگ مرد براستی سزاوار است ک با طلا نوشتن:
الجد و الاجتهاد...
دیگر دانستن دغدغه نیست
همه می دانند خوب یا بد را اما بگذار اراده ها صف شکند
.
.
.
ich mochte bin ich iucht hier so lange aber
ich habe keinen leute
ich mochte nur freundlich und sehr freund
.
.
.
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان با صبا در چمن لاله سحر میگفتم که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
امروز روز چندان روز بدی نبود
اما ی خرده بد شانسی می بارید از سر و روش
از خونه ک درومدم چرخم پنچر شد و ی ربع دیر رسیدم کلاس
داشتم وسایلمو در می اوردم ک ازم سول پرسید گفت بگو :
من دنبال دوستم می گردم اما پیداش نمی کنم
منم اصلا حواسم نبود و گفتم:
ich suche meine freundin aber ich finde sie nicht!!!!
یهو گفت: " اه اه ...پس بگرد پیداش می کنی شیطون..."
تازه فهمیدم چ سوتی ای دادم چون گفتم دوست دختر ب جای...
همه خندیدن منم ک بی جنبه بهم برخورد خب...
اما خودایش خیلی ازم تعریف می کنه و ی جورایی هندونه زیر بغلم می ذاره
بهم گفته باید با بچه ها کار کنم
چون همه شاغلنو کسی زیاد وقت نداره ک بخونه
.
.
.
ملت ی جوری شدن
یا رو توو ماشین بغل اون یکی ولو شده
اون یکی تخمه می خوره
ی بدبخت دیگه هم داره مواد مصرف می کنه توو ماشین
سوار تاکسی میشی یارو هایده گذاشته صداشم بلند کرده
بهش می گی آقا لطفا اگه میشه خاموشش کنید...
میگه مثلا وانمود نکنی مومنی نمیشه؟!
صداشو کم می کنه
خودشم هم خوانی می کنه!
با اون صدای نکرش مرتیکه ی سبیل کلفت الدنگ !
.
.
.
امشب شاید برم مراسم پسر آیت ال.. صامت
خود آیت ال.. صامت ک از علمای معروف بود و از اساتید آقا خدا بیامرز
پسرشم ب تبع آدم بزرگی
از ی طرفی چیزی ک واسم خیلی مهمه اینه ک مجالسشون سیاسی نیست
.
.
.
افطار امشب عجب چیزی بود
سر این ک کم نیارم همه کله پاچه رو خوردم
حالم داشت بهم می خرد
آخ این چیههههههه این قدر مردم خوششون میاد ازش؟!
.
.
.
امشب و دیشب کانال یک جالب بود
حرفای پسر آیت ال.. بهجت شنیدنی بود...
.
.
.
ای کاش میمردم شب قدرت نبینم من باعث درد نگاری مهجبینم
با کوهی از حاجت به در گاهت نشستم در لیلة القدر علی دل بر تو بستم
با آن که در حریم تو بیگانه ام هنوز
اما مانند حلقه بر در این خانه ام هنوز
از شعله نگاه تو پروا نمی کنم
ای شمع من بسوز ک پروانه ام هنوز
گفتم چه الفتی ست ب گیسوی او تو را
او ناله کرد و گفت که دیوانه ام هنوز...
.
.
.
بعد مدت ها جذبه ی معنوی این چند بیت بود ک جذبم کرد
کلی دلم گرفت و وقت نماز خوندمشون
البته همش یادم نبود و مطمئنم نبودم از ترتیبشون واس همین ننتوشتم
این بار انگار خدا ی تلنگری بهم زد
مدت ها بود هر نوشته ی بر اومده از احساس رو ب این همه احساس زودگذر و از جنس خاک تفسیر می کردم...
می ترسم
از این ک این چند روزه ی دنیا مثل باد بگذره و آخرش من بمونم ی کوله بار پر از سرگردونی
واقعا از خودبیگانگی بیداد می کنه
روز می گذره از روز ، یقینی ک انباشته نمیشه بدتر شک و تردیده ک رو هم تلنبار میشه
خدایا بیشتر از این تابم نده توو این دو روزه دنیا
بذار وایسته این اله کلنگ لعنتی
بذار پیاده شم و گیج شدن صورتمو تو آسمون قایم کنم تا شاید...
آخ ک چقدر خسته ام
و بازم رنجور و اخم کرده
نمی دونم پس کی این همه کسل بودن و خسته بودنو ناراحتی وو سرکوفت بی ارزش ترین ها تموم میشه
چرا دنیا شده چماق و هی می خوره توو سر من؟!
نمی دونم...
توو این لحظه ها ک کلی از سحر گذشته و کلی ب افظار مونده انقدر خسته ام ک می خوام ورای کارایی ک باید انجام بدم می مردم و ی نفس راحت می کشیدم
آ....خ
.
.
.
کاش منم ب قول اون: ویرگول می شدم تا وقتی بهم رسیدی کمی کث کنی...
.
.
.
عاشق پیتر گابریلم ، مثل همیشه دوست داشتنی کاراش...
.