امروز نمی دونم چندمه
هر چندم به من چه
مگه مهمه؟!
.
.
.
جشن وروودی های جدید با شکوه مشعشع برگزار شد !!!!
نرفتم
چون دوس داشتم
از این به بعدشم نمیرم
هدفم معلومه
کاملا
با استادx یک ربع بحث کردم که حرف نزدن توو کلاس و مشارکت نکردن در انجمن علمی و این جور مزخرفات دال بر نفهم بودن نیست
و اصلا دلالت بر کفایت و چیزای شبیه به اون هم نمی کنه
من ترجیح می دم دو ساعت ک میرم کلاس سه برابرشو بذارم واس مطالعه حالا شما هر تعریفی دارید واس خودتون
من همینم ک هستم !!!
.
.
.
ساعت هفت باز مثل همیشه راهروها ساکت و تاریک
و البته دوست داشتنی اگه خاطره ی اون زمین خوردن یادم نیفته دوباره!!!
.
.
.
نمی دونم چرا اینجورین اینا !
به هر چیه آدم کار دارن
گوشه کتابخونه با ی دختر حرف می زنی یقتو می گیرن
الان با ی دانشجویی ادبیات انگلیش میومدم
با این بهونه ک اون اومد گفت من می ترسم از این تاریکی برم شما نمی رید من با شما بیام ؟!
منم گفتم حالا ی ربع زودتر دیر تر گفتم باشه و با هم اومیدیم
گوش و چشای ... دیگه داشتن می خوردنم!!!!!!!!!!
بابا قتل نکردم که داشتم با ی نفر می رفتم
حالا گیرم ک مادینه باشه !!!
آخ این نگاه قشری و صلبی تا کی ؟!
.
.
.
فعلا هیچ تا بعد
می خوام هورتون بخونم .
.
.
.
آدمک...
نمی دونم چی بگم بهت
چی بگم
تا وقتی ک تو نخوای چیزی بگم انگار نباید چیزی بگم
آخ تا کی سکوت؟!
جون هر کی دوس داری...
دیوانه شدم از دستت بد عنق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
الان ساعت 9 شب این جا تهران ،آی تی !
شدم مث حیاتی : این جا تهران است ساعت...
lol...
دارم sociology paul horton and...
رو می ترجمم
انصافا سخته
با وحید که حرف می زدم می گفت آخ اینم کتابه انتخاب کردی
نثرش مزخرف سال نشر 1960 و...
اما به خودم قول دادم تا آخرشو برم
خسته نمی شم
ترجمش می کنم و میشه ی ردپا از ی آسمون جولی ب اسم مجتبی
و بایگانی میشه توو کتابخونه ی گروه
و طبعا هیچ کس نمی خوندش دقیقا مث متن اصلیش ک توو بخش لاتین خاک می خورد و اتفاقی پیداش کردم
و شاید من ی روز شدم مشتبه بر دورکیم و انقلابی توو نظام آموزشی کردمو نسل بعد ما شاید از بی شعوری نسل ما کمتر با خودشون بیارن توو :
صحن مقدس دانشگاه!
تو رو خدا تابلو هارو ببین توو یونی
کلاسای عمومیشو نگو!
اینا واقعا ب خدا...
دارن بد خریتی می کنن ولی !!!
.
.
.
کم کم باید بارو بندیلو جم کنم برم خوابگاه
نیومده دلم واس فری چقد تنگیده
گاهی وقتا آدم احساس می کنه داشتن ی خواهر می تونه چقدر خوب باشه
و داشتن ی آدمک مث تو می تونه ی انقلاب تهاجمی
مث الجزایر اونم اون همه سال پیش
یا اصلا چرا دور بریم مث همین آلمان دهه سوم 1930
خداییش چرا نباید بودن تو همون انقلاب من باشه؟!
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدما
از شب و روز خدا خط می زنم
اگه دستم برسه به آسمون با ستاره ها قیامت می کنم
نمی ذارم کسی عاشق نباشه
ماهو بین همه قسمت می کنم...
.
.
.
این هم از احسان خوجه امیری دوست داتنی و زیبا!
.
.
.
نوشتن حوصله می خواد
این روزا گمش کردم
مهمم نیس حالا حالا ها پیداش کنم یا نه
این روزا ی برگه کاغذ زدم روو دیوارا
روش نوشتم اگه پیداش کردید برسونید به اونی ک حرفام واسشه
من احتیاجی بهش ندارم
پاداش اینم به توان دو تقسیم بر توافق هر دو طرف متقابل داده خواهد شد .
نمی دونم امروز چندمه
گهگاه احساس می کنم می خورم زمین
پا که می شم زمان انگار تندی گذشته و من هنوز چشمام درد میاد
آدمک ازت خسته شدم
از این که نمی تونم با هات حرف بزنم خسته شدم
از این که انقدر مغروری ک...
ی حصارر کشیدی دور خودت آدم جرات نمی کنه طرفت بیاد
بچگونس اما ازت می ترسم
بعد این همه مدت از فرط سردرد گفتم چی بهتر از این ک الانو بنویسم و بعد...
شارژم داره تموم میشه
الان ک نشستم و این مزخرفاتو می نویسم نشستم رو تخت خودمو و ب قول بچه ها صندلی میز تحریرم داره ی نفسی می کشه !
این روزا احساس می کنم کاملا منزوی شدم
از وقتی اون جوری کرد ی جوری شدم
آدما وقتی یهو می زنن زیر همه چی احساس بدی ب آدم دست می ده
مهم نیس من همشو گذاشتم پای خوبی هایی ک بهم کرده بود
هنوزم بهش سلام میدم هنوزم واسش احترام قائلم و هنوزم...
نمی دونم چی بگم ولی خستم
نمی دونم آدمک چی بگم بهت
اون روزا همین قد ک می دیدمت خوشحال بودم
اما حالا دوس دارم تو هم بهم نگاه کنی
دوست دارم احساس کنم هنوزم حواست ب من هست
می فهمی آدمک؟!
بس کن از این همه غرور
بذار فکر کنم توهم نیست این همه...
امروز ی کم بی حالی و کم خوابی اذیتم می کرد
سعی می کنم برگردم به روال قبلی
از بعضی ها دلخورم
کسی هم ک باید می دیدم امروز رو هم ک ندیدم
نمی دونم
فعلا احساس می کنم نه حوصله و نه وقت نوشتنو دارم
تا بعد
bis dann
داره میشه پلان رفتن انگار پلان چهل و دوم
کم کم باید بار و بندیلمو جمع کنمو و بیام
به شهر مزخرف ها
ب شهر پر از شلوغی ها
و ب شهر پر از بی چارگی ها
ب کلان شهر زیمل شاید
به ساختار پر از مزخرفی ک فردیناند تونس می گفت
به جایی ک روزگاری رابرت پارک و برگس روزگارشان را در آن گذاردند
آری به شهر و واژگان پر از بیهودگی اش
چنان ک مارکس و دورکیم به واژگان زشت نگاشتند
باز هم کانون شهر را به کانون کلان شهر ترک گفتند گویی ترک دهکده است به همان جایی ک فکر می کنم عده ای می گویند متروپولیتن !
بگذریم
دیگر مجالی نیست
باید امتحان بیهودگی ها را به کناری وانهاد
و بایست امتحان کامیابی ها را ب سرودی خوش باز هم از سر داد...
.
.
.
و چه تقارن زشتی!
پلان رفتن امروز من شد مقارن با سه صد چرکنویس بی حاصل
رفتنی ک نه امیدی ب خود باشد و نه به راه و نه ب آدمک هایش!