یا عدتی عند شدتی...
ای ذخیره من هنگام سختی ها و ای امید من در برابر پیش آمدهای ناگوار ای همدم من در هنگام ترس و وحشت ای فریاد رس من در هنگام غم و اندوه و ای دلیل و راهنمایم در هنگام سرگردانی...
.
.
.
سکوتی تلخ بهترینی ست در این روزها و لحظه ها ک گویی 360 درجه چرخیده اند و سر ب هوا آویزان شده اند !
از اون جایی ک شیشه ها عاشق بارون ان
منم بد جور عاشق ی برف پاک کنم ک اشک های این همه مدت رو پاک کنه از صورتم
کجایی آدمک؟!
.
.
.
مدت هاست گونه هایم برف پاک کنی فقط از جنس دستان تو می خواهد!
آدمک گویی این روزها ک می گذرد فقط انفصالی ست مشتبه بر شکاف نسل ها
یا شاید حقارتی از نوع بی معنایی
نمی دانم...
اما هرچه هست آدمک، گونه هایم و دست هایت روزگاری ست ز هم جدا افتاده اند
پس تو داستان پر از ابر مانند آدمیزادگان این روزهایم نباش:
"هیچ کس زاغجه ای را بر سر مزرعه ای جدی نگرفت..."
تو این نباش شبیه بر این آدمیزادگان
تو همان باش آدمک تا شاید روزی...
.
.
.
شاید دلتنگی هایم جز خدایی آن طرف تر از این همه دغا، گوشی برای شنیدن داشت در این همه خواب توام با زرق و برق هیچ...
گاهی تنهایی هایم زیاد غر می زنند
آنقدر بد عنق شده اند ک تحمل کردنشان طاقت فرساست
گاهی صدایم در سلول خف شدگان بند مجانین زندان کذا حبس می شود
و آنقدر خرخر می کند و گلو می جود ک نگو
گاهی دلم می خواهد چشمان سر ب هوایت نگاهم کنند
ولی آخر مگر دست تو است؟!
تو ک در این گیر و دار معصومیت دیدن و یا ندیدن هنوز هم گم شده ای
تو شب ک می شود بار و بندیل حرفایت را جمع می کنی و در پستوی ذهنم لانه می کنی
گاهی چنار را دیدن و از ریشه ب ساقه ها سر دواندن جوانه ی بودن را برگ برگ در دلم می رویاند
و تو چقدر بی ملال برگی از برگ های فصل یخ زدن ها را بر می داری و بدون آن ک نگاهم کنی دور می شوی
دور می شوی
و دور می شوی...
.
.
.
نمی دانم این همه گزینشی دیدن و رفتن تا کجا می شود راه یابد
ربنا استاد را نمی گذارید ب درک
مثلا مردم دیگر گوش نمی دهند
تا این نیمه ها چقدر خوب بود ک حتی یک روز هم بی صدای تو استاد در جاودان دعایی ک خواندی نگذشت
آدمیزادگان گاهی آنقدر ابله می شوند ک پاک فراموش می کنند انگار نه انگار روزی خواهش می کردند روزی نگاه می کردند و گاهی تمنا می کردند...
.
.
.
آدمک خوشحالم
می دونی چرا ؟
چون جمع بودنت را اختراع کردم:
آدمیزادگان !
قشنگه؟
مگه نه؟
بهت میاد انگار وقتی ک میشی چند نفر
.
.
.
جمع العلما در فیس بوک گاهی چقدر خنده دار است
گروه بچه های جامعه شناسی
نگاه ک می کنی می بینی چقدر وضع ما ب عنوان دانشجو تاسف آوره
بخدا خنده آوره
سالیانه صدها نفر از این رشته فارغ التحصیل میشن اما باردهی کو؟
تولید علمی کو؟
اثبات حقانیت کاربردی جامعه شناسی در این گیر و دار سیاسی کو؟
طرف چند ماه دیگه ارائه پایان نامشه هنوز موضوعش معلوم نیس!
آخه اون چه پایان نامه ای می شه!
دوستم می گفت توو آلمان دانشجو جماعت با دانشجوهای ایرانی زمین تا آسمون فرق دارن
می گفت اصلا اینجا دانشجو لحظه ای وقت پرداختن ب کار غیر علمی نداره
می گفت انگار سختکوشی توو خون ایناست
ب قول دکتر مجدالدین توو ژاپن اون کارگر یا کارمند از شیش صبح ک پا میشه از میله ی مترو آویزونه تا برسه ب کارش نیم ساعت می خوابه موقع برگشتنم از میله مترو آویزونه تا برسه نیم ساعت می خوابه
بله!
اینه ک پیشرفت می کنن!
اما توو این فرهنگ ایران بگرد همه چی انگار تشویقت می کنه ب اسلو موشن بودن
از موسیقی درونگرا بگیر تا روابط اجتماعی محدود تا نگاه سنتی ب مقوله پیشرفت تا تاکید بر نظم بیش از تحول تا نظام آموزشی واپس گرا تا خانواده ی ارزش گرا و در عین حال واپس گرا تا نظام سیاسی چرخشی اما نه از نوع نخبه گراش تا خلاصه اش کنم فرهنگ منفعل و 4نهاد بی خاصیت دیگر بدون انطباق منطقی با امروز ما ایرانیان...
من چم شده
تا کجا می خوام برم
ساعت 2بامداد
خسته ام
نگاه ب صفحه های باقی مونده خسته ترم میکنه
آدمک می فهمی؟!
می فهمی فاطیما خسته ترم می کنه
ی لحظه از حال رفتم و سرم گیج رفت و چشام تار شد
آ..........................ی
چرا اینا اینجوری می کنن
ای بابا درسم می خونیم یکی باید پیدا شه بهمون گیر بده
" بدبخت کور میشی
بیچاره بیچاره میشی
نفهم اینقدر نخون
بی شعور چرا انقدر کم می خوری
نکبت..."
اصلا بابا این خانواده نوستالژی گیر پیچ بودنو دارن بخدا
.
.
.
نمی دونم چرا این روزا حوصله ی نوشتنو ندارم
تو ام ک نشستی ی گوشه درد رو هی واس خودت می نویسی
هی هم می گی درد از هر طرف بنویسی درد است
ای بابا امروز ک توو کتابخونه پدربزرگ راه می رفتم از سر کنجکاوی یا شاید خستگی در ب در کردن طول روز دانشنامه امام علی (ع) رو برداشتمو همین ک باز کردم این اومد " در بیان نقصان عقل زنان" !!!
هی خوندم دیدم چقدر نزدیک این حرفها ب حرفای من الدنگ
انتظار وفاداری از زن محال است"
بی وفایی
حساس بودن ک من البته توو زنای این دوره زمونه ندیدم!
.
.
.
دیروز امتحان آلمانی عالی بود
استاد کلی تشویقم کرد
بالاترین نمره کلاس 94.5
فوق العادست این استاد ولی حیف ک فقط ی ترم دیگه می تونم باهاش بردارم
البته بعدش کانون زبان تهران ادامه میدم
مهم نیس
.
.
.
نشسته ای برای خودت انار دانه می کنی و هر از چندگاهی نگاهی ب چشمان خیره ی من می کنی
تا می آیم حرفی بگویم زاویه ابروانت چنان در هم می آمیزند ک گویی منصرف می شوم:
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت به قصد جان من زار ناتوان انداخت...
ولی ای بی آرام صدایی ک در نهاد آدمی باشد تو خود گو ب آن بی وفا یار چنین:
رواق منظر چشم من آشیانه توست کرم نما و فرود آ ک خانه خانه ی توست....