روز یبوده مثل هر روز
روزمرگی غوغا می کند این روزها
و من با آن همه آرمان و آرزو شدم هیچ
امروز احساس کردم cold fish یعنی چ
وقتی ک اون سرباز صفر شروع کرد سر صحبت رو باز کردن و حرف زدن از روی خونگرمی، من سرد بودن و نچسب بودنم را بیشتر لمس کردم
اما گفتم ب درک مقصر مگر منم ؟!
من همینم ک همینم
خوب یا بد !
امروز دلم لرزید بابت اشتباه از جنس پدرسالاری
ک اشتباه دیدن هنر نیست اگرچه
درس گرفتن هنر است بلاشک
تمام این روزها گوشه ی تاریک اتاق ماوای دوست داشتنی ام شد
و باز این خوابگاه و این دانشگاه لعنتی شروع شد
امروز پسر بچه ای دیدم ب شکل بچگی های خودم
عشق ماشین !
ی لحظه یاد گذشته ها افتادم ک منم...
ولی دیگر عشق نه برای ماشین و نه برای هیچ آشغال دیگری برایم ارزشی ندارد
امروز رفاقت دوستانی را ب یاد آوردم ک ادعا بود همش
امروز سعی کردم فکر نکنم اما...
اوج تشویش و شوریدگی است این روزها
کویر خشک و بی حاصل زندگانی ام روزگاری است در انتظار یک جرعه آب است
آبی خنک به پهنای تمام اقیانوس ها
تا شاید این همه شورزارهای پریشانی ام را محو سازد
اوج تشویش و شوریدگی ست این روزها...
برای چه ؟
برای که؟
برای...
من این را گوش دادم و کمی تنهایی ام را زیباتر لمس کردم.
پروانه از Chris Spheeris & George Skaroulis
http://s1.picofile.com/file/6656434604/07_%20Pavane.mp3.html
ما تهی دستان عاشق پیشه ایم
سفره لبخند و نان ما را بس است
یک نگاه مهربان ما را بس است
پرتوی از آسمان ما را بس است
باز باران
باز باران روی خاک
جرعه ای از آسمان ما را بس است
چقدر خندیدم دیشب
از بحث قصاص ی پسری ک 6 سال پیش اسید ب چشم دوست دخترش پاشیده بود و حالا قراره قصاص شه اونم چه قصاصی: درآوردن هر دوتا چشم توو بیمارستان
فرزانه می گه رو حرف خدا حرف نزن الدنگ !
منم که این حرفها تو کلم نمی ره
قصاص ب این شکل نادرسته
چرا باید صدها بار توسط مجامع بین المللی محکوم به جنایات قضایی بشیم
چرا باید ب عنوان نقض کننده حقوق بشر شناخته بشیم
من این برخورد قضایی رو قبول ندارم
من نگاهم فقط از زاویه ی جامعه شناسی حقوقه و همچین رفتارهایی واقعا توو کله ی من یکی نمی گنجه
.
.
.
چقدر اذیت کردم فرزانه رو
دیروز و امروز اردو رفتن شمال و کلاردشت و...
ک خیر سرشون معدن ببینن
این آبجی منم دلش دریاست ب خدا
بعد این همه رسیده به مهندسی معدن !
آخ این چه رشته ای ه!
کلیم افتخار می کنه حالا!
انقدر اذیتش کردم ک رشتتون مزخرفه و کارتون از خودتونم مزخرف تره ک...
گفتم بیا یه گرایش تلفیقی ایجاد کنیم ب اسم جامعه شناسی دانشجویان مهندسی معدن!
این ک بررسی کنیم چرا شماها اینقدر شخصیت های مزخرف و پسرونه ای دارید؟چرا اینقدر بی احساس و خشکید؟چرا فکر می کنید فقط رشته های مهندسی علمی هستن و ما علوم انسانی ها ی مشت آدمای خنگ و جزوه حفظ کن هستیم؟
گاهی وقتا انقدر حرصمو در میاره ک می خوام خودمو دار بزنم از دستش
چ میشه کرد ما علوم انسانی ها همیشه محکوم ب این حرفها بوده ایم و هستیم!
و چقدر درناک ک استدلال های کارآمدی ما هیچ وقت شنیده نمیشه
و از طرف دیگه چقدر بد ک ی عده مارو واس همیشه توو چشم ی عده دیگه بی اعتبار کردن!
گویی دلم زود ب زود می تنگد
همش چهار روز ته بودم اما باز اومدم خونه
انگار ی ساعت هم گوشه ی تنهایی و تاریکی این اتاق بودن ب همه چی می ارزد
اوردن اون همه کتاب زیاد هم سخت نبود
چون جمعا 5 دقیقه هم پیاده روی نکردم!
واکنش مامان و داداشم جالب بود:
یعنی تو این همه کتابو واقعا می خونی؟!
منم گفتم انشاءال...!
امروز یهو ترسیدم
چون دقیقا جلوی اتوبوس نشسته بودم و راننده ی الدنگ ی آن نزدیک بود ی دختربچه دستفروشو له کنه
قلبم ی لحظه خواست وایسته!
.
.
.
الگوی جامعه ی مدنی اسلامی ما چقدر زیبا است!
دختر و پسر...
آنقدر بر سر تفکیک و عدم برخورد جدل کردیم ک حاصلش شد این!
دانشجویی شد ک ارضای نیاز جنسی را در آخر اتوبوس می جوید
دختری شد که شرم و حیا برایش معنایی اجباری یافت با کلید واژه حراست!
پسری شد با ارزش های اولتیارینیسمی
استادی شد با کم کاری هنجار شده برایش
دانشگاهی شد پر از کالبد و فارغ از هرگونه روح و انگیزه
شد عکس اعتقاد زیمل !
شد نظامی منطبق با آراء هابرماس در بحران مشروعیت
شد Generation gap و فواحش پدر و فرزندی
از خودبیگانگی شد
افول قطعی رشد علمی شد
جامعه ای شد پر از ارزشهای متناقض
مردمی شد گم شده در بین این همه فشارهای اجتماعی
نمایشگاه کتابی شد با توهین ب رشته های سکولاری چون علوم اجتماعی!
غرفه های مذهبی دینی ای شد در مواجهه با عدم بازدید بازدیدکنندگان!
راهروی 12شبستان شد با انتشارات مجمع تشخیص و خنده ی مردم ب عده ای آدم ک در غرفه ای زیبا مگس می پرانند!
نظام مدیریتی مهندسی ای شد فارغ از تحلیل های منطبق با علوم انسانی
نظام آموزشی و راهبرهای ناکارآمدی شد ک تحصیل را کرد حکم بدون چون و چرای ارتقای منزلت اجتماعی اقتصادی کاذب
سیستم نظارتی برنامه ریزی ای شد ک تاب تحمل وجود سازمان برنامه بودجه را نیاورد و تحلیل های مندرآوردی را فارغ از بررسی های sia وارد جریان تدوین پروژه های سطح خرد و و برنامه ریزی های کلان ساخت
خلاصه بگویم شد مدینه ای غیر فاضله
ضاله و فاسقه و جاهله و... اش بماند!
این شد واقعا آنچه ک بزرگ بزرگان می خواست؟!
مسلم است ک "این" "آن" نبود!
ولی...
بگذریم
دم را غنیمت شمردن به!
امروز آکادمی فضای خوبی بود برای تغییر حالت
بعد سه ماه دویدن برام طاقت فرسا بود
اما بودن ی دونده تیم ملی فشار آخرای تمرینو کم تر کرد
باز هم این حراست الاغ رو اعصاب آدم راه میره
کثافت مارو میشناسه اما باز میگه مجوز !
اونقدر عصبی بودم که می خواستم فکشو بیارم پایین مرتیکه ی کثافتو
یکی نیست بگه آخ عوضی تو از قبل امثال منی که داری حقوق می گیری
اگه اینجا هم مثل آزاد قزوین بود که تو او ی عده الاف دیگه باید بساطتونو جمع کنید برید
عجب بدبختیه بخدا
قزوین کارت رو گیت میذاری تصویرت رو مانیتور میاد مثل آدم میری توو
اما اینجا احمق داره پاچه می گیره
گفت برو حراست تا آدم شی و درست حرف بزنی
منم گفتم برو جمع کن بابا...
.
.
.
حالم داره از خودم بهم می خوره
دارم بد حرف می زنم
می دونم !
به حساب بی ادبی نذارید
اما بهرحال باید این عصبانیت ی جوری فروکش کنه
کاش این جا هم مثل شهر خودم بود تا توو ی گوشه از کوه می تونستم توو تنهایی داد و فریاد کنم
توو اینجور مواقع فقط داد زدنه که خشممو کمتر می کنه
حالا برعکس شد... جسمم خوب شد اما روحم داغونه
من انتظارم از زندگی زیاد نبود واقعا
ی آرامش و ی آسایش بعلاوه ی ی کوچولو محبت دو جانبه
همین!
واقعا زیاد نیست !
اما هیچ وقت نداشتمشون!
اونقدر بی حالم که وقتی ی نفر بهم با بی ادبی میگه بچه ُحوصله جوابشو دادنو ندارم
بهش میگم باشه تو راست میگی !
چون حوصله ی بحث و جدلو ندارم
دارم کم کم به قطعیت می رسم
من نمی خوام اردی کردستانو بیام !
بودن وسط یه عده که احساس می کنی هزار کیلومتر ازشون دوری خوشایند نیست
بگذریم
دلم می خواد فعلا گم شم و گورمو گم کنم
امتحانا نزدیکه
باید ی خورده تغییر رویه داد
عجب حماقتی کردم کتابامو پست نکردم همونجا حالا نمی دونم چه جوری ببرمشون
بیست کیلو کتاب!
خستگی و رکود و بی حاصلی از انگشتانم فرو می چکد
زندگی آیا غیر از جنگیدن برای "سال های سگی" روی دیگری هم دارد؟!
اگر دارد چرا خودش را به من نشان نمی دهد؟!
..............
کنفرانس امروز افتضاح بود
گم شدن تلخیص مطالب توو تاکسی روح و روانمو بهم ریخته بود
اونقدر آشفته حرف زدم ک خودمم از خودم بدم اومد
انگار نیم ساعت ی عده رو احمق فرض کرده بودم
از ارائه کار بد متنفرم
نمی گم کارم بد بود
کار هم حجم و هم کیفیتش در سطح قابل قبول بود اما...
من خرابش کردم !
آنقدر بی حاصل شدم که تمجید استاد برایم معنایی ندارد
نه طربی افزاید و نه....
دوست دارم بکشم کنار
از همه
دلم می خواد سر دقیقه برم توو کلاس و سر دقیقه گورمو گم کنم و برم گم شم
نمی خوام جلوی چشمه هیچ کسی باشم
حتی خدا
انگار باید خجالت کشید آخر
این رسالت من آدم نیست آخر
چه بگویم !
چنین پیش رود حتی دوست ندارم توو اردوی گروه باشم
انگار انزوا بهتر است
انگار محبت کردن و شنفتن از توهمات ذهن آدمی شرافتمندانه تر از در پی... بودن است
انگار....