دانشکده آخرای وقت که دیگه مثل خونه ارواح ساکت و تاریک میشه چقدر تنها و قشنگ میشه درست مثل تنهایی های خودم
راستش فکر کنم منم تنها نیستم چون حداقل خیلی چیزا دارم که مثل من تنها و ساکتن
مثل همین یه وجب جایی که توش می نویسم
مثل گوشه ی کتابخونه
مثل کتابام که الان تنها موندن
مثل گذشته هام که همش به تنهایی گذشت
مثل نبودن عدالت همین که به من رسید
مثل تنهایی بغض های فرو خرده
مثل یه کوه سادگی و خیلی چیزای دیگه...
و امروز چقدر مزخرف گذشت
خونه ی فک و فامیل مهمونی که چی؟
اونم چه فامیلی...
عقاید سیاسیشون حالمو بهم می زد
انگار خدا فقط به اینا پول داده نه عقل...
تحمل ناژذیر بود...
و امشب مزخرفات وبلاگ تو به 100 رسید...
صد چرکنویس که روزگارت را در آنها نوشتی که شاید آرام شوی
شاید این همه غده های چرک و کثیف نفرت را از پستوی ذهنت به دور بریزی
شاید تنهایی هایت با آنها پر شود
شاید...
زندگی بدون دوست داشتن زندگی نیست
احساس یه طرفه زجرآوره
سکوت و بغض ها را فروخوردن سخته
اگر سنگ بود تو این زودپز لعنتی خرد می شد
من نمی دانم "آن" جنسش از چیست...
shame on you
you fade away all of my dreams
shame on you
امروز بد نبود
کتاب هفتم هم تموم شد
امروز داشتم از 4راه خیابون بازار میگذشتم و در حالی که توو حال و هوای خودم بودم دیدم یه سرباز صفر جلومو گرفت که چراغ قرمزه و باید وایستی تا سبز شه تعجب کردم آخ توو قزوین برخلاف تهران مردم به چراغ عابر پیاده توجهی نمی کنن سبز باشه یا قرمز رد میشن...
عجیب بود از این لحاظ که توو ایران اینجوری فرهنگ سازی می کنن...
یه لحظه فکر کردم دیر یا زود منم باید بشم سرباز برم سر چار راه فکرشم آزار دهندست مردم رد میشن کلی فحش نثارت می کنن آخرشم یه سرهنگ پدرسگ گیرت میفته دمار از روزگارت در میاره
تحصیلاتم که توو این مقولات مطرح نیس دیپلم لیسانس فوق دکترا همه بدبختن توو این یکی
وقتی پسرخاله ی بنده خدام با لیسانس حقوقش باید بره آسفالت بکنه من چی
وقتی می گفت صبح توو سرمای اراک که سگو بزنی بیرون نمیره ساعت 5صبح می رفتیم میدون تیرو جارو می کردیم بعدش سرهنگ پدرسوخته میومد می گفت کدوم... هایی میدونو جارو کردن که هنوز چندتا برگ رو زمینه...حالا بیا توضیح بده بابا باد درومده تقصیر ما چیه می گفت نه دو روز تنبیهی...
اینارو که می گفت از خنده میمردم اونم می گفت وقتی سر خودت اومد می فهمی...
بله خلاصه این که اینجوری توو ایران فرهنگ سازی می کنن
اینجوری تعهد به نظامو افزایش می دن
اینجوری...
نه
مسخرست
واقعا مسخرست
تو تمام این روزها نگران اون بودی!!!
نگرانش بودی که مبادا حماقت کرده باشد!!!
مبادا بلایی به سر خودش آورده باشد!!!
وای که چقدر تو احمقی پسر
ساده تر از تو توو عمرم ندیدم
حالا بیخیالش کوچولو آب هویجتو بخور
یه لبخندم بزن که باید این کتابو قبل از رفتن تموم کنی:
.
..... . . ......
.
خوب دیگه نیشتو ببند بسه!!!
گل ها همیشه برای بوسیدن نیستن گاهی برای له کردن اند
روزگاره دیگه...
سکوت طعم تنهایی می دهد
نه خوشمزه ست نه بد مزه...
شاید باید گفت بی مزه ست
نمی دانم من که سکوت هایم دیری ست پر از بی خودی شده است
پر از تنهایی شده است
پر از غم ست و غصه
نمی دانم دنیای به این بزرگی چرا نباید تحمل کمی صمیمیت انتظارات مرا داشته باشد
نمی دانم چرا این روزها همه چرک شده اند و کثیف...
نمی دانم چرا خودم نمی خواهم از این همه کوتاهی و تقصیر آنها ببرم و بروم
بروم به اعماق تنهایی ها
به انتهای رویاهای پر از سعادت
به اوج خوشحالی های پر از بی منتی
نمی دانم این کریدور لعنتی که پر ست از تاریکی
که پر است از تنهایی
پر از خودخواهی ها
پر از تنفرها
پر از آدمک های زیبا ولی نفهم
پر از...
نمی دانم چرا این همه دوست داشتنی شده اند
شده اند پیچکی و تمام وجود پر از تنهایی تو را به آغوش خود گرفته اند
اگر آن خدای توست
اگر آن بالا بالاها نشسته ست و تو را می نگرد
اگر نزدیکیش به وجود و انتظارات تو وصف ناشدنی ست
اگر نوازش محبت هایش پر از مهربانی ست و گذشت
پس چرا تو تنهایی؟!
چرا سهم تو از این همه خوشحالی
از این همه کیک های شکلاتی
از این آسمان آبی و این همه ستاره های دور و نزدیک
از این همه رنگ بنفش و بوی باران و سیب
از این همه نوازش های پر از دوستی و صداقت و صمیمیت
از این همه...
چرا سهم تو از این همه هیچ است....
تو کجای دنیایی؟
خدا کجای آن است؟
تو کفر نمی گویی تو هنوز طعم طواف آن روزهای کعبه را از یاد نبرده ای
تو هنوز مهربانی خدایی که در آن روزهای دور وجود پر از فاصله های تو را به خود نزدیک ساخت را فراموش نساخته ای
او هنوز همان است
همان خدای مهربان و دوست داشتنی
اما این روزگار ست که عوض شده است
آری این چرخ دنیا ست که تلو تلو می خورد و به مقصد نمی رسد
بارخدایا من دیگر طاقتم طاق شده است
من دیگر...