و اینها چقدر خوشحاند 

تا نیمه های شب یکی تار می زند یکی گیتار 

یکی هم می خواند 

یکی از آنها می گفت بهترین دوران زندگی ام در خوابگاه می گذرد 

دیگری می گفت چند روز که به خانه می روم کلی دلم برای اینجا و دوستانم تنگ می شود 

به راستی خوشبحالشان  

همه خوشحاند جز من 

جز من که زجر دوران جوانی که می گویند دورانی است پر شتاب و دست نیافتنی برای سالیان پیری را می کشم 

جز من که طبق طبق باید زجر نداشتن ها و عقده هایی که یکی پس از دیگری وجودم را فاسد و تباه می کنند را به نظاره بنشینم  

همه خوشحاند جز من که...

سکانس یازدهم

 وسط اون همه خستگی و سردردای مزمن یه صحنه کلی حال و هوامو عوض کرد  

الان از دانشکده اومدم 

تو راهرو داشتم وکب می خوندم که یهو یه آدم شل و ول دیدم که با کفشایی که بنداش ولو بود داشت می رفت نمازخونه  

به خودش زحمت نداده بود بند کفش هاشو ببنده  

فکر کنم از اساتید گروه تاریخ بود

خدای من توو اون نور کم، قیافه و سایش شده بود مثل بابا لنگ دراز  

چقدر خنده ی تصنعی و نابهنگامی بود و...

بهترین دوست

گویند بهترین دوست آدمی کتاب است 

اما به شرطها و شروطها 

اول این که گفته اند بهترین دوست و نه تنها دوست 

دوم من این که من اصلا دوستی ندارم که بخواهم در بینشان بهترین و بدترینی یافت کنم  

سوم این که به فرض کتاب بهترین دوست باشد پس چرا من این همه تنهام 

وقتی ساعت ها می خوانم و آنقدر کلافه و رنجور می شوم که دوست دارم به زمین و زمان فحش دهم و به گوشه ی تنهایی هایم به درون پیله ی نازک تنها بودنم مچاله می شوم تا دیگر بیرون نیایم 

نمی دانم مشکل من چیست 

بعض ها گویند بیش از حد غیر اجتماعی باشم  

خوب به فرض که این باشد حرف و دلخوری من این است که مگر کم است مشبهان من که غیر اجتماعی خون سرد و بی روح و خشک دمدمی مزاج و... اند در این دنیای پر از بزرگی 

نه کم نیست اما تف به این روزگار لعنتی که به قول اوون سرباز صفر بدبخت  حتی به تف سربالای تو هم رحم نمی کند چرا که تا برسد به زمین در فضای پر از تلاطم زندگی منجمد می شود... 

مزخرف گفتم  

خسته که می شوم کلا مزخرف می گویم  

از آن سر خوابگاه تا این سر خوابگاه آمده ام تا مزخرف بنویسم که چه؟ 

که که بخواند؟ 

اصلا برای چه بخواند؟ 

اصلا برای چه می نویسم که آرام شوم ؟ من که نمی شوم... 

تف... 

راستی دوستی گفته بود حرمت و ادبت را در فضای مجازی نگه دار 

باید بگویم پیش از این کمی ملاحظه می کردم که چه می نویسم اما بعد از این دیگر حال تدبیر و تفکر ندارم هر آنچه به دهنم برسد را می گویم خواه ازپستوی ذهنم باشد خواه از قلب رنجور و دلخور تنهایی هایم... 

به تو و امثال تو هم هیچ ربطی ندارد مادام!

نمای پنجم

عجیب بود تنهایی هایم کمی خسته شده بود  

خواستار تازه کردن هوایی بود 

در پی ازدحام بود 

کمی دنبال کتاب رفتم در خیابانی که اسمش انقلاب بود 

ازون میدون بزرگ با او چراغ قرمز لعنتیش یه چیزایی معلوم بود 

یه عده آماده باش بودند 

برای چه نمی دانم 

گویی اقتدار است دیگر  

منارجنبان این همه بروکراسی پوچ هم بد می لغزد

یاد استاد ارجمندی افتادم که می گفت کتابم مجوز نمی گیرد

روزی متلاطم عصبانی به ارشاد خانه رفتم گفتم پس این تردید در انتشار از چیست ؟

گفتند از آنجاست که تو در این کتاب آموزش دوران ابتدایی ات گفته ای: 

کودک از سینه ی مادر شیر  خورد 

این لفظ با موازین شرعی در تضاد است آقا !!! 

می گوید گفتم بی پدر مادر مگر تو از کجای مادرت شیر خورده ای!!؟

آری کمی خندیدم اما جای خندیدن نبود  

رنگ و به رنگ و قطار شده در انتظار ایجاد نظم بودند 

آنومی که ظاهرش به نظم متمایل است 

نگاه مردم چقدر عجیب بود گویی می ترسیدند 

دلهره ای در وجودشان قدعلم کرده و زیر لب هایشان دشنام می دادند 

هر کودک خردسالی به دستش یک اسباب بازی بود

ولش کن بابا از این ها چه حاصل آخر

می گفتم کتابی خریدم یعنی کتاب هایی برای روزهای دیگر که اسمش باشد پلی برای رد شدن

کاغذی خریدم از جنس کادو تااگر شود آن کتاب رویایی را تقدیمش کنم... 

سکانس دهم

عوامل استکبار عامل اصلی 

نگاه امپریالیستی ماهیت اصلی 

شریان دو به هم زن بی مرام مخل ایجابی 

و نگاه دلسوزانه ی پدر پیر جلوه، بسان آنچه همان خودآیینه سان هولی باشد... 

مواعظشان واجب کفایی نیس بیش از آن است  

دلم می سوزد به حالشان ولی... 

جدال فرزندانمان به روی هم 

و در این بین شاید گوش های انسانی شاید شبیه به گوش های قاطر شده بود که...   

تو نفهمی آری همان که پدر پیر بگوید من نفهم تو چه؟ 

تو می فهمی ؟ 

نه نمی فهمی اگر فهمیده بودی... 

بگذار روزها بگذرد خود آیینه اش می شود تجلی تمام آن بی همه چیزی ات...

شاید باید به زبان دیوانگان نوشت تا عاقلان نفهمند این همه تلاطم را!

سکانس نهم

امروز صبح شنبه ۳۰بهمن ۱۳۸۹ دفاع اولین دانشجوی دکتری دانشگاه بهشتی از پایان نامه اش با عنوان بررسی توسعه نظام آموزش عالی که به صورت تطبیقی و در ابعاد کلان و خرد انجام شده بود صورت گرفت 

عالی بود... 

داوران این پایان نامه آقای دکتر یمنی و خانم دکتر تولایی نهایتا بعد از مشورت نمره ممتاز ۱۹ را برای این پایان نامه اعلام کردند... 

در بین تمام حواشی این جلسه فقط یک شخصیت بود که پر از سوال بود برای من  

لحظه ی اعلام نتیجه و قیام خنده دار همه ی دانشجویان تبسم دکتر چلبی کلی آزارم داد 

نمی دانم منظورش چه بود... 

ولی می دانم نگاه او کلی حرف برای گفتن داشت که کاش می شد فهمید ... 

انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست!

انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست! 

انگار اجبارا می بایست ساکت بود! 

انگار روزگار همین صبح تا شب به پای کتاب نشستن است!

نمی دانم وقتی می جنگی و نمی دانی برای چه دیگر چه انتظاری می شود داشت؟! 

زندگی جنگیدن است اما چه بهتر که برای آرمان ها باشد نه برای فرار کردن ها 

تو می جنگی من می جنگم همه می جنگند اما برای چه؟! 

من برای تنهایی! 

تو برای غرور ! 

همه برای تکه ای نان! 

خدایا آخر من دیگر چرا... 

تنهایی به جهنم  

نداشتن ها به درک  

بغض های فروبرده به...

اما این همه کثافت که چه؟ 

که باید آدم شد؟ 

که باید.. 

نخواستم 

نخواستم این همه لطف بی منت را  

خسته شدم... 

من دردم را باید به این چرکنویس گویم؟؟! 

پس تو کجایی؟ 

لطف خالی از منت تو کجاست؟  

مهربانی تو کجاست؟ 

من دیگر خسته شدم...