گاهی وقتا تعجب می کنم که چرا بعضی ها این بلاگو می خونن
چون که زیرا...
آخ هروقت خودم پامو تووش می ذارم کلی حالم بهم می خوره
از زندگی ای که این همه تلاطم رو بدون هیچ دلیل موجهی تجربه کرده حالم بهم می خوره
از این کلکسیون نفرت انگیز چرکنویس های خودم حالم بهم می خوره
اگه یه نفر هم توو این دنیا پیدا بشه که منو دوست داشته باشه مطمئنم که با خوندن این حرفها نظرش عوض میشه...
چه می شود کرد باید زندگی کرد حالا به هر دلیلی که باشد
این روزا که کتاب اوریانا فالاچی رو می خونم می فهمم باید دنبال دلیل گشت
حتی برای بزرگترین سوالا
زندگی ،جنگ و دیگر هیچ کم کم داره به پایان میرسه و من حس خوبی دارم
از این جهت که آدمایی مثل منم شاید بتونن یه روزی انقدر بزرگ بشن...
به قول او امید دلیل می خواهد...
زندگی دلیل می خواهد...
پیشرفت دلیل می خواهد...
و ما همه ی این دلیل ها رو از دست داده ایم
نزاع امید و یاس
سرانجام خوبی و بدی
عاقبت زندگی و مرگ
آخرش که چه؟!
آخ حماقتم تا به کجا
تو چندتا کتاب راجع به موسیقی و تاثیر روانی و اجتماعی اوون خوندی جدای از اوون همه مقاله دیگه ؟
ها؟!!!
حالا توی احمق خودتو ول کردی وسط یه جریان عجیب و غریب یاس آور موسیقی پوچ
نمی فهمم تو چرا انقدر بی اراده شدی که نمی تونی این همه پارازیت لعنتی رو از ذهن واموندت منحرف کنی
باورم نمیشه تو اینقدر منفعل و بی تفاوت نبودی
تو...
داری اشتباه می کنی
و عجیب اینه که میدونی و داری اشتباهاتتو تکرار می کنی
بس کن مجتبی بس کن
تو رو به خدا بس کن...
امروز خوب و به یاد ماندنی بود
خستگی شب زنده داری ها در طول روز برایم عادت شده انگار راحت تر تحمل شان می کنم
امروز ما بودیم و دوستان: نفیسه و ناصر و محمد و سید علی و حنانه و شبنم و اون یکی ادبیاتیه که اسمش یادم نیس
الباقی هم که مثل همیشه بی معرفت خوابیده بودن
نمی دونم شاید من زیادی سخت گیر و منظمم
صبح یک ساعت وقتم صرف بیدار کردن این و اوون شد
اگه محض این روز نبود می زدم به برجک همشون
آدمای آسمان جل بی خانمان هم اینجوری رفتار نمی کنن
من که ساعت سه و نیم خوابیدم شش پاشدم این و اوون رو بیدار می کنم
یکی خواب مونده یکی ناز می کنه یکی سرما خورده
مزخرفه بعضی ها توهین رو فقط به فحش و لفظ می بینن و نمی دونن که گاهی رفتارای روزمره ما چقدر معناهای بدی می تونه به خودش بگیره
بی خیال
رفتیم توچال
چتر من شده بود چتری برای هفت نفر
شده بودم بچه سوسول
آن بالا بالا ها مه و تگرگ و برف با هم قاطی شده بود و چقدر خوب و دوست داشتنی بود
نشستیم بحرفیم که حرفی برای گفتن پیدا نمی شد
هفت تا دانشجو یکی از یکی بی سوادتر
البته کلی خندیدم اما منصفانه نگاه کنیم به بهتر از اینا می شد خندید
البته کارت پستال نفیسه هم اگر نگویم ابتکار اما کار خوبی بود برای بهانه ای برای هدیه دادن
حضور آن یکی کمی صمیمیت حرفهایم را گرفته بودم
انگار راحت نبودم و می بایست خودم را بیشتر کنترل می کردم
آن ها رفتند ما هم رفتیم و من از او خواهش کردم که دیدگاه آن را تغییر دهد
وگرنه...
و این ها تمام شد و من بعد از یک ماه آمدم به خانه و مشغول نوشتن این رزومه پوچ و بی حاصلم...
امید آن دارم که سکوت این روزهای هرچند کوتاه کمی از تنهایی و ها و بغض فروخورده این مدت را فروبشاند...
دو روز پیش بیشتر نبود
من بودم و او
زیر الاچیق در پارکی در همین حوالی ها
نم باران گونه هایم را کمی خیس کرده بود
هوا و فضا انگار غم انگیز تر از پیش بود
رنجور و خسته پله ها را بالا رفتم
زیر آن سکو نشستم
یک ربع زود کرده بودم
کمی منتظر ماندن برایم سخت می نمود
سعی می کردم تحمل کنم و آستانه صبر بی صبری هایم را کمی بالاتر برم
او آمد اما نیم ساعت بعد
دیر کرده بود اما به روی خودش هم نمی آورد
مثل همیشه گستاخانه جواب سلامم را داد
مغرور و اخمو شاید با یک بیل عسل هم نمی شد خوردش
سعی کردم خودم را کنترل کنم و لبخند تصنعی را که به زور بر لب هایم نشانده بودم را نزدایم
چند دقیقه گذشت
هر دو مان سکوت کرده بودیم و منتظر بودیم تا دیگری شروع کند
من سر به زیر افکندم تا این که او گفت سرت را بلند کن
گفتم چه توفیقی دارد سر سر به زیر یا سر سرافراز
چه دردی را دوا می کند
باز سکوت شد
شروع کرد
اینبار تند و عصبانی
تا می توانست زمین را به آسمان دوخت و آسمان را به زمین
تا می توانست اشتباهاتم را به رخم کشید
گفت تو شخصیت خوب این داستان نیستی
تو امام حسین این داستانی نیستی
گفتم برای این حرفها اینجا نیامدم
گفت بچه ام مثل یه خردسال یه دنده و لجباز
گفت تهدید می کنم تا کارم پیش رود
گفتم تمامش کن برای این سرزنش ها به اینجا نیامده ام
اینبار از فرط عصبانیت خودش چانه ام را گرفت و صورتم را بلند کرد
گفت به چشمانم نگاه کن
داد زد و گفت نگاه کن
نگاه کردم و او گفت من سه واحد به خاطر تو افتادم من...
گفتم دخلش به من چیست؟
گفت...
گذشت و گذشت
سه ساعت حرف بی حاصل
آخرش نه من کوتاه آمدم نه آن
گفتم به درک برو دیرت می شود
برو پیش همون داداشی لعنتیت که اگه یه ذره می فهمید نمی گفت...
خسته شدم ، برگشتم و خوابیدم به اندازه ی 50ساعتی که نشده بود
و حالا خسته ام
انگار مغزم گنگ و عجیب و غریب شده است
انگار متعجبم
انگار...
بگذریم تف سربالا بود همش
اینبار سعی کردم ساده تر بگذرم
و گذشتم نه مثل آب خوردن اما ساده تر
به سان همان هایی که فراتر از روانی آب خوردن گشتند.
دیروز روز بدی نبود
من بودم و رضا دوست قدیمی
رفتیم انقلاب دنبال کتاب
می خواد تغییر رشته بده از حسابداری به مدیریت مالی
منابع ارشد رو خرید
مردم عادت کردن به حرامخوری
کتاب دست دوم ۳۰۰۰تومانی را میدهد ۴۵۰۰
در بین اوون آشغالا یه مرتیکه ی کثافت چشم سفیدو دیدم
مشغول لاس زدن با یه زن بدترکیبی بود که با بیل آرایش کرده بود
حالم بهم خورد
از اوون روز فقط اون چندتا کیک شکلاتی شد خاطره ی به یاد ماندنی...
لعنت به هرچی لوجیکاله
من توو این چاردیواری تنهایی هام دارم دق می کنم
اوون وقت توی استریک ویزاوت امووشن
ای خدااااااااااااااااااا