سکانس چهاردهم

حالمان بهم خورد خوب دستی بودنش چه فرقی دارد آخر که جان ما را  گرفتی سرش ؟! 

حالا با اکسل و کوفتو زهر مار نشه چی میشه مگه... 

خسته شدم بخدا ولی دیگه تموم شد خدارو شکر  

آخشششششششششششششششششششش 

سکانس سیزدهم،محرمانه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکانس دوازدهم

و امروز فکر کردم تهران در حال منفجر شدن است  

فقط یه زلزله می خواد 

و بعد همه چی تمام 

امروز تا من رو دید فرار کرد 

منم از رو نرفتم اونقدر زل زدم بهش که فکر کنم داشتم دلخورش می کردم 

وقت زیاده امروز نشد روز بعد مهم محترمانه بودن برخوردست 

که من براش اهمیت قائلم 

دیروز من خواستم سلام کنم و او رویش را برگرداند و چقدر بد بود که....

من گم شدم و دارم خفه میشم...

"اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست!"

کاش منم مثل تو جدای از باور به این حرف لمسش می کردم 

کاش منم لمس می کردم که خدا هست

ولی بدبختی من اینه که من نمی تونم لمسش کنم

نمی تونم دکتر

نمی تونم

که اگه می تونستم تمام دلخوری هامو اینجا نمی نوشتم

دلخوری از حرفای قلمبه سلمبه ی آدما رو

دلخوری از...

از این که میگن "می روم از دادگاهی که..."

از این که میگن "من از دنیا و آدمکاش بریدم چون..."

از این که میگن "باید ماند و ساخت ....یا رفت و سوخت؟"
همونایی که میگن " آدما میان تا رفتناشون واسه کسی درد نباشه ... نه اینکه درد نیست نه ... میان که فراموش کنن نبودنشون دل کسی رو تنگ کرده بعدش گم میشن تو آدمای جدید.تو زندگی جدید.میشن یکی دیگه یکی که دور از اون واقعایتی که بود میشه یه واقعیت دیگه ..."

همونایی که ادعاهاشون داره خفم می کنه

همونایی که...

آره من اینجا می نویسم چون آرومم می کنه

واقعا آرومم می کنه 

و یه عده احمق میگن جای نوشتن این همه حرف خصوصی تویه یه وبلاگ نیست!

اما برام مهم نیست 

خدا میدونه چقدر پیام دادن توهین کردن تحقیر کردن

گفتن بچه ام

گفتن بدبختم

گفتن...

اما هیچ وقت برام مهم نبود چون می نوشتم که آروم شم و آروم هم میشم

گاهی با تمام احساسم می نویسم 

گاهی انگشتانم به اندازه ی عربده کشی آدما زمخت و خشن میشه

گاهی لطافت احساس های خوب و مقطعی دستانمو لطیف و لطیف تر می کنه

و گاهی...

خوب نیست گفتنش اما گاهی گریه می کنم و می نویسم

توو اتاق تاریک خودم گریه می کنم و...

گاهی اونقدر عصبانی میشم که می خوام کیبوردو له و لورده کنم

گاهی از زیر و رو کردن این و اوون دیکشنری حالم بهم می خوره 

می مونم مات و مبهوت که من دارم چه غلطی می کنم؟!

اصلا من برای کی دارم زندگی می کنم 

برای خودم؟

نه!

من حتی برای خودمم نیستم 

من مرد دوست داشتنی زندگیم نیستم

من خودم نیستم

من گم شدم 

میون بچه بازی های این زندگی لعنتی

میون نگاه های خیره ی یه آدم

میون خواستن و نخواستن بقیه

من گم شدم و دارم خفه می شم 

ولی نمی گم و خفه خون گرفتم چون کسی خریدار حرفام نیست

خدارو شکر که همین یه تیکه جا برای درد و دل کردنو دارم وگرنه...

نمای نهم

این فیلم های لعنتی کات نمیشن

رفتم ببینم می تونم یه مجموعه کاتر پیدا کنم

آخ هرچی نرم افزار دانلود کردم فرمت این فیلمارو نمی خونه

رفتم همون سی دی فروشی ای که تموم بچه گی هام اونجا پلاس بودم

تمام اون خاطرات داشت زنده می شد

با چه ذوق و شوقی عیدیامو جمع می کردم می رفتم سی دی بازی می خریدم

وقتی یادم میوفته عاشق نید فور اسپید بودم از خنده می میرم

وقتی یادم میوفته کل تابستونو می نشستم که فلان بازی رو تا آخر برم خندم می گیره 

و کمی حسرت می خورم...

اون مغازه دار چقدر عوض شده بود

انگار پیرتر شده بود

منو نشناخت اما من اونو خوب یادم بود حتی اون خیابون خیام رو 

مرور گذشته فتوگرافی تفاوت ها رو داشت برام ملموس تر می کرد

بگذریم...

آن سی دی پیدا نشد و من موندم چکار کنم با این فیلم ها

چندجا کار داشتم و توو هر مغازه ای چند دقیقه مجبور به توقف

اون خیابون چقدر عوض شده بود

شده مثل سالن آرایش

دختر بازی و پسربازی شده تنوع نسل جدید

یه پسری رو دیدم حداقل تا اون جایی که من شمردم 4بار اون خیابونو بالا پایین رفت

وبرای چی؟!

گاهی متاسف می شم براشون 

و به این فکر فرو می رم که پنداشت من از جنس مخالف چقدر با اینا فرق داره

دختری که روبروی من داشت از شراب اعلایی که توو خونه ی دوستش خورده بود تعریف می کرد

پسری که فلسفش از رابطه ی با دختر یه چیزه و لاغیر:رابطه جنسی

دختری که به تعدد دوستان پسرش افتخار می کرد

مردمی که تشخص رو به راه رفتن توو اون پیاده روها می دونن

مردمی که...

و خانمی که از برخورد ناگهانی با من عصبانی شد و شروع به فحاشی کرد...

و این ها چقدر دردناکن چون این همه فقط توو فاصله ی دو چراغ قرمز نمود پیدا کرده بود.

نمای هشتم

بهزیستی

اورژانس اجتماعی

1390/1/20

ما هیچ موردی نداریم آقا

گفتم دارید اما...

گفت شما مختارید هر جور راحتید فکر کنید

گفتم من اونجوری که هست فکر می کنم

فقط متاسفم فکر می کنید با پنهان کردن آمار و ارقام می تونید آرامشو حفظ کنید

زهی خیال باطل خانم

پنهان کردن به معنای نبودن نیست

اینا مشکلات جامعه ماست خوب یا بد

از شما انتظار بیشتری داشتم خانم...

شما مثلا با بقیه فرق دارید یا باید داشته باشید

اما حقیقت امر درکتون می کنم شما هم یه جوری باید مطیع بالا دستی هاتون باشید وگرنه موقعیتتونو از دست می دید 

فقط می تونم بگم متاسفم خانم

امیدوارم یه روزی شایسته سالاری توو این مملکت حاکم بشه

البته طول می کشه اما:

پایان شب سیه سپید است

.

.

.

غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود

این خماری از سر ما می گساران می رود...

 

کارناوال مرگ

کارناوال مرگ...

نمی دونم چی بگم...

فقط از شخصیت اون کارآگاه و اون اطلاعاتیه خوشم اومد

احساس کردم مرد به معنای واقعی بودن

البته نه خیلی واقعی ولی انگار مرد بودن 

ابهت داشتن 

انگلیسیا بهش میگن:

masculinity

امروز این نشانه ی تذکیر توو خیلی از مردا نیست

با یه لبخند با یه حرف خودشونو می بازن

یه مرد اینجوری نمیشه 

با خودم کاری ندارم ادعای مرد بودنمم نمیشه

اما یه مرد زود دلش نمی لرزه

یه مرد حرفایی نمی زنه که...

یه مرد خواهش نمی کنه

یه مرد منطقیه 

یه مرد به زور چیزیو نمی خواد 

یه مرد اگه هم دلش لرزید حرفشو میگه اما یه بار

قرار نیست "بایدی" در کار باشه

یه مرد حتی اگه بهش توهین شد موضعشو ثابت نگه نمی داره

عکس العمل درستو انتخاب می کنه

یه مرد اولش می شنوه بعد قضاوت می کنه

یه مرد اول واقعیتو می شنوه و بعد می بینه

اول می شنوه منطقی بودنو اول می شنوه عاشق سعدی بودنو اول می شنوه گزاره های مشکل زای زندگی رو اول می شنوه غرق نبودنه توو پایگاه طبقاتی رو ولی بعد...

ولی بعد می بینه

اینو که به اسم منطق توهین میشه

اینو که به اسم گذر تدریجی زمان بی ادبی میشه

اینو که به سوال و انتظاراش توهین میشه 

و بعد فقط میبینه که عذرخواهی میشه که مشکل از منه که...

مهم نیست آدم نباید زیاد توو حد وسط درجا بزنه 

مرد یه راهو انتخاب می کنه

اگه اینه که گفتم عکس العملشم همونه که من دارم

دیگر ملالی نیست جز بارقه ای از امید که بتوان بدان دل بست.