نمای هفتم

زود آمده ام

زود آمدم به گوشه تنهایی هایم 

به کنج این اتاق

به پشت این میز

به پشت این همه خاطره

په طعم زیبای تنهایی

صبح قرار بود برم توچال اما...

تنبلی است دیگر چه می شود کرد

بیدار شدن همانا آماده شدن هم همانا

همش روی هم شد 17دقیقه...

کمی منتظر اتوبوس ماندن طاقت فرسا می نمود

آن پیرمرد مرا خشکاند

موبایلش را می گویم

با آن سن و سالش چقدر خوشحال بود

چه آهنگیم رو موبش گذاشته بود

طرب انگیز بود واقعا!

اونم نه موسیقی طرب انگیز ایرانی !

ازون خارجی هاش بود !!!

پیرمرد هفتاد و اندی ساله به قدری خوشحال بود که متعجبم می نمود

و حیرت انگیز تر از همه من و جوانی بیست و اندی ساله ام بود با کلی رنج ناشی از ایام

آه خدایا این چه رسمی است 

واقعا دیگر باورم می شود که انگار من و امثال من نسل سوخته اند

بگذریم...

اتوبوس بعدی زن و شوهری با دو بچه ی قد و نیم قد

یه دختر چهار پنج ساله...

چقدر ناز و خوشگل بود دوست داشتم بغلش کنم...

داشتم به اون نیم وجبی لبخند می زدم که مرد خانواده برگشت و گفت :

آقا سرت به کار خودت باشه چه وضعشه مردم چقدر....

متعجب شدم و فقط سکوت کردم!

ابله فکر می کرد دارم به خانمش نگاه می کنم !

بگذریم امروز فقط اسمش حمیت و مردانگی است وگرنه خدا داند چه ها که می کنند و چه ها که خبردار نمی شوند...

من فکر می کنم امروز دیگر حتی زمان اعتماد به چشمان باز هم گذشته است

حتی نگاه خیره ی تو هم توان بازشناختن این همه ابهام بی فرجام را ندارد

پس بهتر است ضابطه ها تغییر کند

دنیای پر صداقت آنگونه که دکتر می گفت دیگر معنایی ندارد

دکتر من، همه ی زندگی من تو کجایی...

کدوم انسانیت...

کدوم محبت دکتر ؟!

کدام گزاره های هبوط ات را ثابت می کنی دکتر...

من...

بگذریم گوشه ی تنهایی هایم همین بس که دفتری دارم ب اسم چرکنویس که آنچه برخیزد از پستوی ذهنم در آن بایگانی شود 

یک فنجان قهوه گویی آرامش بخش تر است از صد ندای بی ندایی 

همان که باشد مدعی روزهای عقلانیت...

...

برایم فرقی نمی کند که چه خواهد شد 

من راهم همین است که هست 

حرفهایم نیز همین است که بود

دیگر لزومی به ابراز غوغای درون نیست 

آنچه بود نیز از انگشتان خسته ام به بیرون تراوید

و هر آنچه که اسمش دلتنگی روزهای نداشتن بود شد قطره ای و به گونه هایم روان شد 

دیگر دلیلی برای نگاشتن و حتی برای گفتن نیست 

دیگر نوبت من نیست 

نوبت من نیست...

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهش سر رسد از پس کوه

                                                 س.سپهری

...

تو نگران می شوی 

و 

او 

تعجب می کند!

نگران شدن برای آدما چقدر عجیب و غریب شده این روزا...

نوروز یک هزار و سیصد و نود...

گاهی دلم به اندازه ی دلتنگی هایم می گیرد 

و من من باب همیشه سکوت می کنم 

در خودم می ریزم و ...

آن شب من رفتم تا فقط باشم در جمع آنها 

تا فقط سعی کنم کمی لبخند تصنعی ام وانمود کند که هستم هنوز

که همانم هنوز

که...

عجیب بود 

هیچ وقت چنین احساس فاصله نکرده بودم از آنها

انگار به اندازه ی تمام آن سال ها که خندیده بودم، دور شده بودند ازم

انگار نه خنده هایشان برای من بود و نه...

و در آن بین آن یکی همتای من بود

آن یکی هم همچون من اعتماد کرده بود و چه بد که از نوع میوه ی ممنوعه ی آن

و آن یکی که مع الاسف شده بود همچون تمام آشغال هایی که دیده بودم اینبار یک غریبه نبود

او همان بود که من سال های کودکی ام با او ، در یک حیاط بزرگ و به همراه کلی ....خندیده بودم

آری...

آدم ها بد رنگ عوض می کنند

پارسال دوست سال بعد...

سالی آمد و امسال را نو کرد و سالی آمد و آن سال را کهنه کرد

خدایا به راستی خواهم گفت زیباترین مناجاتی که بتوان گفت در این زمان و آن این که :

یا مقلب القلوب حول حالنا الی احسن الحال...

باز هم این منارجنبان می لغزد...

لعنت بهتون

مسخرست: 

-ما نمی تونیم به شما اجازه این ملاقات رو بدیم

-چرا خانم؟

-دلیل داره آقا!

-خب دلیلش رو بفرمایید خانم؟

-خب اولا که رشته ی تحصیلی شما باید کاملا مرتبط با این موضوع تحقیقی باشه!

-خوب رشته ی تحصیلی من جامعه شناسی و این تحقیق برای درس جوانان و شاخه ی انحرافاته   پس کاملا با خواسته ی من منطبقه!

-در هر صورت شما باید از دانشگاهتون معرفی نامه داشته باشید

-این هم معرفی نامه!

-خوب ...

-خب چی خانم؟

-خب شما باید با حراست هماهنگ کنید

-نیم ساعت بعد با هزار و یک بند پ این هم درست شد...

-بفرمایید خانم این هم تاییدیه ی حراست!

-خب حالا شد یه چیزی آقا! ولی من متاسفم باز هم نمی تونم به شما اجازه ی این ملاقات رو       بدم!

-باز چرا خانم؟!

-چون الان ایام عیده و ما هیچ case ی رو در سازمان نداریم...

-خانم پس من چیکار کنم؟

-بعد از عید ایشاال... آقا...

-باشه خانم مسئله ای نداره بعد عید مزاحمتون میشم...

بله اینم برخورد با من نوعی به عنوان نماینده ی دانشگاه سوم ایران ! که برای یه کار تحقیقی هزار و یک جور باید چوب لای چرخش بگذارن...از خانواده گرفته تا این مسول اداری هیچ کدومشون درک درستی از مسئله ندارن و کاریش نمیشه کرد بهتره پرسشنامه ها و کارای دیگمو انجام بدم

من که چشم آب نمی خوره بتونم این مصاحبه ها رو انجام بدم...

آری به راستی منارجنبان این همه سازمان های موازی بد می لغزد.

...

امروز پرسشنامه تمام شد

فردا اورژانس اجتماعی

امیدورام همه چیز برطبق برنامه پیش رود...