*پوسته ی پفک و چیپس ,پوشک بچه ,بطری های خالی و... .سعی خودمو می کنم که روی دریا و زیبایی اش متمرکز بشم ,اما نمی شه .این چیزایی که گفتم مثل سوزن فرو می رن توی چشمم و بیشتر به اونها نگاه می کنم تا به دریا و زیبایی اش.
آن طرف تر از جایی که من ایستادم خانواده ای در حال جمع کردن وسایلشون هستن.چیزای لازم رو بر میدارن ؛اما چیزایی مثل پوسته ی میوه و ذغال اضافی قلیان و شیشه های خالی آب معدنی شان را جا می ذارن.خب البته اینا به درد نمی خورن و ارزونی دریا باشن بهتره.
*آخر شبه.در حال دور زدن توی خیابون هستیم.منتها امشب آسفالت به جای سیاه ,سفید رنگه.خب البته تعجبی هم نداره , شب نیمه ی شعبان بوده و ما تا تونستیم شربت خوردیم و بدون استثنا لیوان های یک بار مصرفشو هدیه کردیم به کف خیابان.و صد البته از این جا به بعدش به ما ارتباطی پیدا نمی کنه.
*برمی گردم به 4_3 سال قبل و شهر بابلسر و چنارهای قشنگی که سر به هم داده بودن و وقتی وارد شهر می شدیم این همه زیبایی چشممونو خیره می کرد.یادش بخیر چنارهای زیبایی بودن و لی خب روزگاره دیگه.جاده قرار بود عریض تر بشه و صد البته راهی نبود به جز بریدن تمام چنارها و از بین بردن... .
*شب قدره.مسجد کاملا پر شده و مداح مجلس با سوز و گداز از خدا میخواد که گناه های این جمع و همه ی مسلمین رو در این شب ببخشه :خدایا اگر دروغ گفتیم ,اگر غیبت کردیم ,اگر واجبات رو به جا نیاوردیم و اگر و اگرو... .طبیعتا همه ی ما به شدت گریه می کنیم.
اما یکی نیست بگه خدایا ببخش اگر این قدر به زمینی که آفریدی ظلم می کنیم.خدایا ببخش اگر این همه نعمت رو این قدر راحت پایمال می کنیم.خدایا ببخش اگر داریم روز به روز با این زمین کاری می کنیم که دیگه خودمون هم نمی تونیم توش زندگی کنیم.
همون جابه یاد کلاس های بررسی مسائل اجتماعی ایران و بحث محیط زیست افتادم .یاد آمارهای وحشتناکی که بچه ها از تخریب محیط زیست میخوندن که همه هم توش شریکیم.یاد پاکستان ,روسیه و... که دانشمندا همه ی بلاهایی رو که این چند وقت سرشون اومده ناشی از گرم شدن زمین و تغییرات جوی ای که باعث و بانی اش ما آدم ها هستیم می افتم.آیا خدا ما رو می بخشه؟؟
کاش یه کمی هم به فکر زمینمون بودیم ,براش دعا می کردیم و به همون اندازه هم برای حفظش تلاش می کردیم.