نمای شانزدهم

نمی دانم از چه و از کجا باید گفت 

چون همه چیز متلاطم است انگار 

من خشکم زده انگار 

می خواهم فعلا بکشم کنار  

حالم بده باید به فکر امتحان ها هم بود 

اردوی کردستان برای من پر از تضاد بود و کشمکش 

زندگی ساده و راکد من تاب این همه آشفتگی را نداشت 

در مجموع رفتنم اشتباه بود 

اما از خودم خرده نمی گیرم چرا که مقصر من نبودم 

تصورم این گونه نبود 

اردوی چند روزه با ۸۰نفر و با جناب استاد مکرم چندان خوشایند نیست حقیقتا! 

بعلاوه کثافت ها و کثافت کاری هایی که پشت سر هم نمود می یافتند 

از ی شخصیت کاریزماتیک بگیر ک پشت خنده ها و صمیمیتش حالم رو بهم زد 

از تفکر دگم ی آدم بگیر تا حاشا و کرنا هایش 

از محجوبیت و لطافت ظاهری ی آدم بگیر تا آن چ ک واقعا هست  

نمی دونم چی بگم  

بعضی از رفتارها واقعا زجرم می داد 

این ک می دیدم اردی به اصطلاح"علمی" چزی به جز یک انتخابات کثیف نیست  

این که این با آن 

و آن با این در پی ایجاد رابطه است  

واقعا حس بدی داشتم  

دلایلش روشن تر می شد انگار برایم  

این که واقعا من مثل او نبودم  

برای او و فرهنگ او صمیمی شدن و حتی ب اسم کوچک صدا کردن دیگری عادی است 

اما در فرهنگ من نه! 

این ک محبت و صمیمیت در نگاه او یک معنایی دارد و در نگاه من چیز دیگری!  

خواسته ها و انتظاراتمان انگار تحت شبکه اجتماعی کاملا متفاوت شده است!

از خودم بدم آمد ک چرا سادگی و آرامش روزهای ساده ام را در پی تلاطم ناچسب و ناجور این چند روزه تباه کردم  

این خوب نبود 

دلم می گرفت انگار و هی ب این فکر می کردم ک اصلا آیا چیزی برای شروع دوباره باقی ست؟! 

اما انگار توهم است  

جدی نباید گرفت  

مهم نیست انگار او و دیگری لیاقتشان همان است ک هست    

من نگاهم صمیمیت صادقانه بود و هست 

من حتی وقتی تصمیم گرفتم هیچ چیزی از امروزی که آن یکی امروز می داند نمی دانستم 

من به خط 12 فکر نمی کردم!

من به طبقه ی اجتماعی و اقتصادی هم فکر نکرده بودم 

من به احساسم و ظاهر امر فکر کرده بودم! 

حالا دیگر خودش داند و دیگری ! 

برایم مهم نیست! 

واقعا مهم نیست!  

یعنی دوست دارم ک نباشد 

و تنها راهش انگار دور بودن و ندیدن است 

روز آخر و دعوا بر ماجرایی خنده دار اعصابم را مثل خوره می خورد  

و بدین فکر می کردم ک این آخرین سفر من است با این اوضاع 

من تکلیفم روشن است 

از این ک هستم دور نمی شوم  

کلا دایورت می شوم و چشمانم را می بندم تا انتظار طلوعی روشن و زیبا! 

از کزدستان و این سفر خیلی حرف ها برای گفتن باقی است 

ک فعلا مجال بیانش نیست 

بگذریم تا مجالی دیگر ک شاید دیرصباحی ب دراز کشد.

...

i will come 

although you will be or not

خرده نگیر!

"آدمهای غمگینی هستند که شما همیشه از آنها خاطرات لبخند هایشان را در ذهن دارید

این آدمها وقتی نمیتوانند بخندند گم و گور میشوند..."

من هم از همان قماشم

خرده نگیر بر من

این روزها نمی توانم بخندم

و اگر می خندم اجباری ست ب ناچار.

پلان سیزدهم

روز یبوده مثل هر روز

روزمرگی غوغا می کند این روزها

و من با آن همه آرمان و آرزو شدم هیچ

امروز احساس کردم cold fish یعنی چ

وقتی ک اون سرباز صفر شروع کرد سر صحبت رو باز کردن و حرف زدن از روی خونگرمی، من سرد بودن و نچسب بودنم را بیشتر لمس کردم

اما گفتم ب درک مقصر مگر منم ؟!

من همینم ک همینم

خوب یا بد !

امروز دلم لرزید بابت اشتباه از جنس پدرسالاری

ک اشتباه دیدن هنر نیست اگرچه

درس گرفتن هنر است بلاشک

تمام این روزها گوشه ی تاریک اتاق ماوای دوست داشتنی ام شد

و باز این خوابگاه و این دانشگاه لعنتی شروع شد

امروز پسر بچه ای دیدم ب شکل بچگی های خودم

عشق ماشین !

ی لحظه یاد گذشته ها افتادم ک منم...

ولی دیگر عشق نه برای ماشین و نه برای هیچ آشغال دیگری برایم ارزشی ندارد

امروز رفاقت دوستانی را ب یاد آوردم ک ادعا بود همش

امروز سعی کردم فکر نکنم اما...


اوج تشویش و شوریدگی ست این روزها...

اوج تشویش و شوریدگی است این روزها

کویر خشک و بی حاصل زندگانی ام روزگاری است در انتظار یک جرعه آب است

آبی خنک به پهنای تمام اقیانوس ها 

تا شاید این همه شورزارهای پریشانی ام را محو سازد

اوج تشویش و شوریدگی ست این روزها...

برای چه ؟

برای که؟

برای...

من این را گوش دادم و کمی تنهایی ام را زیباتر لمس کردم.

پروانه از  Chris Spheeris & George Skaroulis

http://s1.picofile.com/file/6656434604/07_%20Pavane.mp3.html

جرعه ای از آسمان ما را بس است

ما تهی دستان عاشق پیشه ایم

سفره لبخند و نان ما را بس است

یک نگاه مهربان ما را بس است

پرتوی از آسمان ما را بس است

باز باران 

باز باران روی خاک

جرعه ای از آسمان ما را بس است

جامعه شناسی حقوق و دانشجویان مهندسی معدن!

چقدر خندیدم دیشب

از بحث قصاص ی پسری ک 6 سال پیش اسید ب چشم دوست دخترش پاشیده بود و حالا قراره قصاص شه اونم چه قصاصی: درآوردن هر دوتا چشم توو بیمارستان

فرزانه می گه رو حرف خدا حرف نزن الدنگ !

منم که این حرفها تو کلم نمی ره 

قصاص ب این شکل نادرسته

چرا باید صدها بار توسط مجامع بین المللی محکوم به جنایات قضایی بشیم

چرا باید ب عنوان نقض کننده حقوق بشر شناخته بشیم 

من این برخورد قضایی رو قبول ندارم

من نگاهم فقط از زاویه ی جامعه شناسی حقوقه و همچین رفتارهایی واقعا توو کله ی من یکی نمی گنجه

.

.

.

چقدر اذیت کردم فرزانه رو

دیروز و امروز اردو رفتن شمال و کلاردشت و...

ک خیر سرشون معدن ببینن

این آبجی منم دلش دریاست ب خدا 

بعد این همه رسیده به مهندسی معدن !

آخ این چه رشته ای ه!

کلیم افتخار می کنه حالا!

انقدر اذیتش کردم ک رشتتون مزخرفه و کارتون از خودتونم مزخرف تره ک...

گفتم بیا یه گرایش تلفیقی ایجاد کنیم ب اسم جامعه شناسی دانشجویان مهندسی معدن!

این ک بررسی کنیم چرا شماها اینقدر شخصیت های مزخرف و پسرونه ای دارید؟چرا اینقدر بی احساس و خشکید؟چرا فکر می کنید فقط رشته های مهندسی علمی هستن و ما علوم انسانی ها ی مشت آدمای خنگ و جزوه حفظ کن هستیم؟

گاهی وقتا انقدر حرصمو در میاره ک می خوام خودمو دار بزنم از دستش

چ میشه کرد ما علوم انسانی ها همیشه محکوم ب این حرفها بوده ایم و هستیم!

و چقدر درناک ک استدلال های کارآمدی ما هیچ وقت شنیده نمیشه 

و از طرف دیگه چقدر بد ک ی عده مارو واس همیشه توو چشم ی عده دیگه بی اعتبار کردن!