...

نمی دانم برای که باید بنویسم 

بارها در پیش خود به این می اندیشم که با که باید گفت این روزها را

ساعت ها و روزها می گردم به دنبال آن که باید گفت با او این دردها را

هرچه می گردم نمی یابم 

هرچه می نگرم نمی بینم 

به راستی آیا ما گمشدگانیم یا فقط گمان می کنیم که گم شده ایم !

هر چه می اندیشم در این روزمرگی های بی پایان نشانی از تو نیست 

نشانی از خوب بودن های بی منت تو نیست 

هیچ می فهمی این روزها با بیرحمی می دوند و من در پی تکه نانی پر از آرامش به چه ناکسانی رو زده ام؟

هیچ می فهمی فانوسی که تو روشن کردی این همه سال در مسیر بادی که خودت بپا کردی خاموش شده است؟

تو اگر اینجا نشانی از خودت نداری

نشانی از روزهای خوب بودنت 

من با قلم ساده و بی منتم رویای صداقت داشتن پر از مدعایت را می نویسم 

شاید بدانی 

شاید نه 

دیر زمانی است بازمانده ام 

بازنگهداشتن رسم خوبان نیست 

تو مباش بازنگه دار.