...

نمی دانم برای که باید بنویسم 

بارها در پیش خود به این می اندیشم که با که باید گفت این روزها را

ساعت ها و روزها می گردم به دنبال آن که باید گفت با او این دردها را

هرچه می گردم نمی یابم 

هرچه می نگرم نمی بینم 

به راستی آیا ما گمشدگانیم یا فقط گمان می کنیم که گم شده ایم !

هر چه می اندیشم در این روزمرگی های بی پایان نشانی از تو نیست 

نشانی از خوب بودن های بی منت تو نیست 

هیچ می فهمی این روزها با بیرحمی می دوند و من در پی تکه نانی پر از آرامش به چه ناکسانی رو زده ام؟

هیچ می فهمی فانوسی که تو روشن کردی این همه سال در مسیر بادی که خودت بپا کردی خاموش شده است؟

تو اگر اینجا نشانی از خودت نداری

نشانی از روزهای خوب بودنت 

من با قلم ساده و بی منتم رویای صداقت داشتن پر از مدعایت را می نویسم 

شاید بدانی 

شاید نه 

دیر زمانی است بازمانده ام 

بازنگهداشتن رسم خوبان نیست 

تو مباش بازنگه دار.

مغزم بحار می کند 

دود می کند 

فقط می خواهم آتش بگیرد و بسوزد و تمام شود

تمام تمام شود

اشک هایم خشک می شوند

دلم می خواد ببارند

دلم می خواهد راحت بنویسم 

نه تصنعی و جوب به دست 

همانند کور سویی که الان بر تخت دراز کشیده و می نویسد 

یادم است شیرین عزیز

یادم است که می گفتی که هوشمند باش 

یادم است که می گفتی آینده نگر باش 

حرف از هرچه را نباید زد 

اما بی داد که می شود فقط حرف زدن با خودم و صدای کلید های کیبورد که آرامشی به ظاهر ناپیدا بر می سازد

دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

اخوان دلم می خواهد گریه کنم 

این روزها سخت می گذرد 

پس با که باید گفت

با که 

تو بگو

من دیگر نمی دانم 

گویی سنگ شده ام.


دروغین است هر سوگند و هر لبخند

و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
اما الان قصه پریا کارن رو می خوام

دلم می خواد باهاش گریه کنم 

آرامش.


من این غمگین سرودت را

هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

به شهر آواز خواهم داد

بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن

زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی

از این که سختی تمام وجودت رو مثل آسفالت خیابون صاف کنه واقعا لذت داره  

دلم می خواد این روزها و لحظات رو همینجوری لای منگنه بمونم  

تا مقاوم شم مثل کووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه.

بعد از مدت ها...باز هم دلتنگی !

از خودم راضی نیستم ...

فرصت های زیادی از دست رفت 

هنوز که هنوزه نتونستم با خیلی از مشکلات شخصیتیم کنار بیام 

اما به هر صورت این ماییم که آینده رو می سازیم پس امیدوارم 

باشد که با اراده ای همچون فولاد و امیدی به اندازه بی کران ها و و اهدافی به اندازه آسمان ها و برنامه ای چون پازلی پیچیده و توو در در توو به هر آنچه که خواهم برسم 

.

.

.

این مدت های مدیدی است که دیگر نمی نویسم

گاهی پر از احساس می شوم گاهی پر از عقل و گاهی پر از هیچ کدام و به ندرت هم پر از هر کدام 

 این روزها 

روزهای سختی 

جوانی است و هزار و هزار آلام بی نهایت 

باور دارم هر تغییری از خودشناسی شروع می شود 

اما روزها و سال ها من در معنای خودشناسی باقی مانده ام 

.

.

.

خدا امتحانای این ترم رو بخیر کنه 

افتضاح پیش رفتم 

.

.

.

هنوز که هنوز مبهوت نوع نگاه و کنار اومدن دوستم با مسائل زندگیشم 

هیچ وقت نتونستم بفهممش 

اما فوق العادست 

اون شادی هاش غم هاش و زندگیش مشروط به هیچ عامل بیرونی ای نیست 

خوشحال و موفق ه 

اما همه اینا از درون بر میان 

و اینه که قشنگه.

.

.

.

این هم خط سوم از فرامرز اصلانی که خیلی دوسش دارم:

دانلود لینک آهنگ:

من نه پیرم نه جوانم 

من نه پیدا نه نهانم 

من نه گوشم نه زبانم 

من نه اینم نه آنم 

من نه از عالم هستی 

نه ز اوج و ز پستی 

نه به هوشم نه به مستی 

چشم هشیار جهانم 

من نه از مردم خاکم 

نه پلیدم و نه پاکم

نبض میلاد و هلاکم 

در درهای زمانم 

من نه غیرم و نه خویشم 

نه بخوابم نه پریشم 

مانده ام تا که بدانم 

بال سویش چو کشیدم 

سنگ زد من نه پریدم 

درد بامش بخریدم 

داغ پرواز بخریدم 

تا صدایش بشنیدم 

قفل او گشت کلیدم 

غیر از او هیچ ندیدم 

هم خود و هم همگانم...

.

.

.

مگه میشه ماهیارو بگیریم از آب چشمه 

یا گلای باغ عشقو بذاریم ی عمری تشنه 

اگه تو بری از پیشم من همون ماهیه میشم 

که بدون آب و دریا می میرم بی کس و تنها 

مگه میشه گلدونارو بزاریم تو حسرت آب 

یا شب قشنگه عاشق بمونه بی نور مهتاب 

اگه تو بری ز پیشم 

من همون گلدونه می شم 

که واس ی قطره آب می کشم حسرت توی خواب...

.

.

.


خدایا تنهایم مگذار

حتی لحظه ای به حال خود وانگذار مرا.  

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی 

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی 

تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیغم و من غمین

همه ی غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی...

.

.

.

خدایا چقدر آرامم می کند این تکه زمزمه های ناقابل 

زیبایی دو چندانش را صدای استاد باعث است...

چه شود با صدای استاد شجریان

21 هم تمام شد...

  • این روزها
    همه اش در من برف می بارد
    آنقدر سنگین
    که آدم برفی ها
    در من امپراطوری راه انداخته اند
     و من...
    حتی
     جرئت خندیدن به دماغ های هویجی شان را ندارم!

    این روزها
    زمستان تر از زمستان ای ام که در آنم
    و چهلچراغی از قندیل و بغض
    آویزان کرده ام اینجا
    درست بالای سر شومینه ای
    که تو در آن هیزم نمی ریزی!
    .
    .
    .
     مهدیه لطیفی

.

.

.

چه چیز زیباتر از این می توانست بیست و یکمین سالروز تولدم را بسراید؟!

آری باز هم یک سال دیگر بی هیچ گذشت!


نمایی از جامعه ام ۱

خب نمی دونم از کجا باید شروع کرد

قول  داده بودم ننویسم

اما زدم زیر قولم

به پیشنهاد اوشون گوش می دم

حیفم میاد کمپلت چرکنویس هایی از پستوی ذهنمو از صحنه ی روزگار حذف کنم

به گمانم اگه گاهی بنویسم

و چیزیو بنویسم ک ارزش نوشتنو داشته باشه

یعنی نه از دلتنگی هام که از این ب بعد باید برای خودم باشه

بل از آنچه که در این همه جامعه می بینم و آنچه ک نشانی از پیشرفت را در بر داشته باشد

آری این زیباتر است

گاهنامه ای از نمایه های روزگار جامعه ام شاید عنوان مناسب تری باشد برای این بلاگ !

.

.

.

امروز شونزدهم نومبر

تمام وقتم با وحید گذشت

رفتیم انقلاب ، در اصل برای مجوز کتاب وحید و سفارش انتشار و این جور چیزا

چیزای عجیبی دیدم

مردمی ک زود عصبانی می شن

آدمایی ک انگار حتی حوصله ی خودشون رو هم ندارن

حتی ی پیرمردی ک در جواب "حاج آقا بفرمایید بنشینید" میگه خودت حاجی ای ولم کن بابا نمی خوام بشینم !

دختر و پسری ک کنار پیاده رو  وقتی می خوان از هم جدا شن از هم لب می گیرن و...

"پلیسی ک تخمه می خوره و تف می کندش کف آسفالت یخ زده ی خیابون و دائم مشتبه ب فرشتگان الهی می نویسه و انقدر سیاه می کنه برگ های سفید جریمه رو ک...

وقتی می ری جلو و سر صحبتو باز می کنی می گه برا چی ننویسم ؟!

ننویسم ک این ... ها توو خیابون راه برن و فکر کنن منو امثال من حیونن و حق زندگی ندارن !

برای چی ننویسم وقتی مثل سگ ازم کار می کشن و آخر شبم ی پدر سگ دو تا فحش نثارم می کنه ...

مادر همشونو.... ! "

پسری ک دست بر دستان مادرش می دود و شیطنت می کند آنقدر ک دیالکتیک او و خواهرش و حرص خودن های مادرشان تمام بچگی ات را به رخت می کشد

زنان و مردانی ک فقط پول مسافران پی در پی بی آر تی را جمع می کنند و خستگی و ناامیدی از تمام ستون فقراتشان بیرون می زند

زنی ک تکیه زده است به دیواری و دست در دست بچه اش ب بسته ی آدمسی در دستانش و کفش های تلق تلق کنان مردمی مغرور نگاه می کند و نگاه می کند و نگاه می کند

آنقدر که انگار نگاه او را پایانی نیست !

و خانمی در انتشارات... ک به قدری اکتیو و خندان است که ناخودگاه باتری خاموش شده ات از این همه نکبت درون شهری را مجددا شارژ می کند

مسئولین انتشارات و مجوز نشر کتاب ترجمه آقا وحید ما هم داستانی داشت

بعد از یک سال و طی هفت خان رستم موفقیت ایشان از گذر از این همه پیچ و خم خنده دار حافظان و پاسداران امنیت و صیانت جمهوری ای از نوع اسلامیک بسی خنده دار و تاسف انگیز بود

آقا جمعش کن من هم امامه دارم اما آدم آکادمیکم و بهتر از تویی ک تازه دهنت بوی شیر میده این چیزارو می فهمم...

جگر کتاب را در آورده اند

دختر را حذف کن به جایش بنویس شخصیت !

کشیش را حذف کن

عشای ربانی را حذف کن

رقص را حذف کن

صفحه ی فلان را کلا حذف کن...

کمی گپ و گفت با مسئولین انتشاراتی نکات باز هم جالبی داشت

وجود شبکه های زیر زمینی در بازار کتاب ایران را می شد لمس کرد

فساد اداری و رجوع مکرر به بند پ از این هم مبرهن و پر واضح تر !

یکسویه شدن ساختاری و عملکرد نهادینه شده ی ساختار فرای کنشگر

تضعیف عاملیت به نفع بروکراسی اشاعه یافته ی بخش دولتی

تک حزبی شدن مسئولین عالی رتبه

حذف تمام سندیکاهای اسپانسر و نگاه تشریفاتی به آن ها

آشفتگی در وضعیت انتشارات و عدم نظارت و تخصصی نبودن سابجکت های مربوط به آن البته به استثنای چند مورد انگشت شمار...

پولی شدن تمام مناسبات و به عین رسیدن سوبژه هایی ک زیمل می گفت

اداره اکثر انتشاراتی ها با تسلط عده ای سودجو و نه لزوما قشر فرهنگی جامعه

کمی آنطرف تر دروغ گفتن گویی جان کلام مردم شده است

کنار من نشسته است و در صحبت با کارفرمایش می گوید باور کنید الان خارج از تهران هستم و...

قسم خوردن و به جان عزیزان و سوگند سرودن گویی رایج تر است  آن هم حتی برای یک چتر ناقابل !

کمی این طرف تر مردمی ک صبر ندارند و تا دیر می شود راننده را به فحش خواهر و مادر مزین می کنند

جلوتر که می روی پوشاک را می بینی و مردمی که چقدر درگیر ظاهر ناقابلشان شده اند و به ناگاه به مبادی نظام کاپیتالیستی دعوتت می کنند و کمی که می اندیشی تازه می بینی تقصیر آن ها نیست و به قول شریعتی گویی کورشان کرده اند و کر !

دختری که پشت ویترین لباس های زنانه از اقتضاآت عروسی آینده برای دوستش می گوید و گویی او را مجاب می کند که باز هم باید بخرد

کمی آنور تر پیر زنی ک از او یک کاپ می خری و در عوض کلی دعای خیر برایت می کند و...

و تو به تفاوت که چه عرض کنم به شکاف ارزشی این نسل و نسل پیشین فکر می کنی

کمی حرف می زنی و از پهنای پیاده رو می گذری و تاسف می خوری که دوستت به تو می گوید مادرم را دوست دارم اما هر چه باشد او هم یک زن است !

آنقدر درونت فکر می کنی که سرکوب جنسیتی چه بلایی به سر ما آورده است ک آخرش شده است تنفر !

و باز حسرت می خوری که او ادامه می دهد و می گوید فقط امریکا و خود را با افتخار امریکایی می داند و از رفتن و بر نگشتن برایت می گوید

و استدلال هایت را که می شنود تو و دیگر همفکرانت را قشری با کله ی قورمه سبزی ای خطاب می کند !

تازه به خودت می آیی و نگاه می کنی ک حتی نظام کاپیتالیستی اختیار تو را هم گرفته است

اگر فقط یک نگاه به نایلون ها و اجناسی ک خریده بودم می انداختنم باید برای خودم تاسف می خوردم

کمی این ور تر می آیی ب پارک وی نگاه می کنی و ترافیک همیشگی اش و به این فکر می کنی که بعد از... هنوز هم توان ساخت یک زیرگذر را ندارند و داعیه اداره جهان را در سر می پرورانند

دانشگاه و فضای سبزش ک عمرا به کالج جرم شناسی ملبورن برسد باز هم حرصت را در می آورد که بیا این هم دانشگاه تاپ ایران !

وقتی فکرش را می کنی این جا دیگر ته ته هر چی علوم اجتماعی است تاسف می خوری و فقط تاسف !

نفس نفس زنان به اتاق دکتر شه شه می روی و می گوید صبر کن یادم رفته کتابت ولی وایستا درستش می کنم

صبر می کنی و بعد یک ساعت می گوید خب پاشو بریم

با تعجب می گویم کجا ؟!

می گوید می رویم کتاب رو از خونه بر می دارم بت می یم و بعد دوباره از مدرس میام بالا سر راه می رسونمت !

تو هم ک می مونی چی بگی فقط می گی استاد خب باشه برای هفته ی دیگه چه عجله ایه ؟!

البته مصاحبت با دکتر شه شه افتخاری بود اما اصولا اینجوری راحت نیستم

همینقدر ک بم خط داده توو درس خوندنو تحقیقامو می تونم باش چک کنم و نقطه آخر در مورد ریکامندیشنی ک اگه بشه می شه همونچیزی که نهایتا می خوام برام کافیه

کمی بالاتر گپ و گفتی با نیما از دانشجوهای برق باز هم در خور توجه !

فول فاند شدنش از دانشگاه تورنتو و شک و ابهامش برای رفتن و دلتنگی اش برای خانواده اش و این ک  رفتنی را که حالا حالاها برگشتی برایش متصور نیست را چطور باید تحمل کند و...

گاهی برای جدا شدن از ساختار و فراتر رفتن و مشکلات را دیدن و راه حل دادن چاره ای جز خروج از مناسبات حاکم نیست

و گاهی و یا شاید بهتره بگم اغلب به این نتیجه می رسم که فقط باید رفت

کمی داخل تر در اتاق خودت تازه می شوی دارنده نقشی برای شکل گرفتن یک رابطه و به قول معروف می شوی ریش سفید این معرکه متعارض !

و متنفر می شوی از برخوردهای با شک و ابهام و تمام کانتردیکشن های نظام فرهنگی این کشور عجیب و غریب...

گاهی میرسم به شاید اظهار نظرهای تنگ نظرانه یکی از دوست داشتنی ترین استادام یعنی  پروفسور لطف آبادی ک جوش ک می اورد می گفت: این مملکت درست بشو نیست...

بخدا راست می گفت !

دیروز ک با وحید مجله ی تابم رو می خوندیم

تن کواسشنش خیلی با حال بود

با اون ورزشکار معروف پاکستانی صحبت کرده بودن

ی قسمتش اینو گفت من و وحید داغون شدیم اصلا و وسط اتوبوس رفتیم توو جورنال !:

Your mission in life is the only thing that changes you…

واین که از خاطراتش می گه ک برای جمع کردن پول برای بیماران خاص توو پاکستان نوجوون که بودم رووم نشد از بابام پول بگیرم و به همین خاطر رفتم توو خیابونا از مردم واسشون پول جمع کردم...

.

.

.

امروز تباه شد از لحاظ فرصت مطالعاتی

اما حرف وحید رو قبول دارم ک همیشه به منو مهدی می گی خجالت بکشید مثلا شما علوم انسانی می خونید

سرتونو در بیارید از این کتابا و ی خورده برید مردمو ببنید

دیدن مردم و این همه خوبی و بدی شون که بازتولید تمام ساختارهای بنیادینو شکل میده واقعا مهمه

اما کیه که بهش فکر کنه؟!