پلان سی و دوم

عجب سحری بود امروز 

همه چی تکمیل بود مونده بود ی مهمون ناخونده ک اونم رسید

هی می گم این در پارکینگ رو باز نذارید 

یهو اون گربه زشت الدنگ اومد توو

اصلا سحری رو کوفتمون کرد 

زشتک رفته بود بالای چوب پرده پایین نمی اومد

چنان از پزده آویزون شده بود داشت پرده پاره می شد

محسن چنان زد توو سرش بیچاره گیج شد افتاد رفت پشت لباس شوئی 

بد انقدر زدیمش دوباره رفت پشت گاز 

زشتک تمام ظرف هارو ب گند کشید فکر کنم 

واقعا چ صحنه ی دهشتناکی بود 

همه نشسته بودیم گربه بیرون کنیم 

خلاصه بعد ی ساعت تلاش و ممارست بیچاره رو پرت کردیم بیرون 

حالا هی می گن ب حقوق حیوانات احترام بذارید!

آخ این حیون زبون نفهمو چیکار باید باهاش کرد 

نمی دونم !

.

.

.

ممارست و جدیت این روزهاینم را دوست دارم 

حتی تا بی نهایت

فکر می کنم باید زندگی را چرخاند 

تا کی زمان سوار بر ما باشد؟!

بهتر آن ک این چند صباحی را ک باقی ست ما سوار بر زمان پیش رویم...

کلام آن بزرگ مرد براستی سزاوار است ک با طلا نوشتن:

الجد و الاجتهاد...

دیگر دانستن دغدغه نیست 

همه می دانند خوب یا بد را اما بگذار اراده ها صف شکند 

.

.

.

ich mochte bin ich iucht hier so lange aber 

ich habe keinen leute 

ich mochte nur freundlich und sehr freund 

.

.

.

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنانکه به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداختگفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بودبنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورزتا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داریشادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
پیر پیمانه کش من که روانش خوش بادگفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسلمرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتمکه شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایماز می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

ای کاش می مردم شب قدرت نبینم...

امروز روز چندان روز بدی نبود

اما ی خرده بد شانسی می بارید از سر و روش 

از خونه ک درومدم چرخم پنچر شد و ی ربع دیر رسیدم کلاس 

داشتم وسایلمو در می اوردم ک ازم سول پرسید گفت بگو :

من دنبال دوستم می گردم اما پیداش نمی کنم

منم اصلا حواسم نبود و گفتم:

ich suche meine freundin aber ich finde sie nicht!!!!

یهو گفت: " اه اه ...پس بگرد پیداش می کنی شیطون..."

تازه فهمیدم چ سوتی ای دادم چون گفتم دوست دختر ب جای...

همه خندیدن منم ک بی جنبه بهم برخورد خب...

اما خودایش خیلی ازم تعریف می کنه و ی جورایی هندونه زیر بغلم می ذاره 

بهم گفته باید با بچه ها کار کنم 

چون همه شاغلنو کسی زیاد وقت نداره ک بخونه

.

.

.

ملت ی جوری شدن 

یا رو توو ماشین بغل اون یکی ولو شده 

اون یکی تخمه می خوره 

ی بدبخت دیگه هم داره مواد مصرف می کنه توو ماشین

سوار تاکسی میشی یارو هایده گذاشته صداشم بلند کرده 

بهش می گی آقا لطفا اگه میشه خاموشش کنید...

میگه مثلا وانمود نکنی مومنی نمیشه؟!

صداشو کم می کنه 

خودشم هم خوانی می کنه! 

با اون صدای نکرش مرتیکه ی سبیل کلفت الدنگ !

.

.

.

امشب شاید برم مراسم پسر آیت ال.. صامت 

خود آیت ال.. صامت ک از علمای معروف بود و از اساتید آقا خدا بیامرز

پسرشم ب تبع آدم بزرگی 

از ی طرفی چیزی ک واسم خیلی مهمه اینه ک مجالسشون سیاسی نیست

.

.

.

افطار امشب عجب چیزی بود

سر این ک کم نیارم همه کله پاچه رو خوردم 

حالم داشت بهم می خرد 

آخ این چیههههههه این قدر مردم خوششون میاد ازش؟!

.

.

.

امشب و دیشب کانال یک جالب بود 

حرفای پسر آیت ال.. بهجت شنیدنی بود...

.

.

.

ای کاش میمردم شب قدرت نبینم               من باعث درد نگاری مهجبینم

با کوهی از حاجت به در گاهت نشستم       در لیلة القدر علی دل بر تو بستم

مینا صفت به گوشه میخانه ام هنوز

با آن که در حریم تو بیگانه ام هنوز

اما مانند حلقه بر در این خانه ام هنوز

از شعله نگاه تو پروا نمی کنم

ای شمع من بسوز ک پروانه ام هنوز

گفتم چه الفتی ست ب گیسوی او تو را 

او ناله کرد و گفت که دیوانه ام هنوز...

.

.

.

بعد مدت ها جذبه ی معنوی این چند بیت بود ک جذبم کرد

کلی دلم گرفت و وقت نماز خوندمشون

البته همش یادم نبود و مطمئنم نبودم از ترتیبشون واس همین ننتوشتم 

این بار انگار خدا ی تلنگری بهم زد

مدت ها بود هر نوشته ی بر اومده از احساس رو ب این همه احساس زودگذر و از جنس خاک تفسیر می کردم...

می ترسم 

از این ک این چند روزه ی دنیا مثل باد بگذره و آخرش من بمونم ی کوله بار پر از سرگردونی 

واقعا از خودبیگانگی بیداد می کنه

روز می گذره از روز ، یقینی ک انباشته نمیشه بدتر شک و تردیده ک رو هم تلنبار میشه

خدایا بیشتر از این تابم نده توو این دو روزه دنیا

بذار وایسته این اله کلنگ لعنتی

بذار پیاده شم و گیج شدن صورتمو تو آسمون قایم کنم تا شاید...



چرا دنیا شده چماق و...

آخ ک چقدر خسته ام

و بازم رنجور و اخم کرده 

نمی دونم پس کی این همه کسل بودن و خسته بودنو ناراحتی وو سرکوفت بی ارزش ترین ها تموم میشه 

چرا دنیا شده چماق و هی می خوره توو سر من؟!

نمی دونم...

توو این لحظه ها ک کلی از سحر گذشته و کلی ب افظار مونده انقدر خسته ام ک می خوام ورای کارایی ک باید انجام بدم می مردم و ی نفس راحت می کشیدم 

آ....خ

.

.

.

کاش منم ب قول اون: ویرگول می شدم تا وقتی بهم رسیدی کمی کث کنی...

.

.

.

عاشق پیتر گابریلم ، مثل همیشه دوست داشتنی کاراش...

the song "with the love

.

یا عدتی عند شدتی...


ای ذخیره من هنگام سختی ها و ای امید من در برابر پیش آمدهای ناگوار ای همدم من در هنگام ترس و وحشت ای فریاد رس من در هنگام غم و اندوه و ای دلیل و راهنمایم در هنگام سرگردانی...

.

.

.

سکوتی تلخ بهترینی ست در این روزها و لحظه ها ک گویی 360 درجه چرخیده اند و سر ب هوا آویزان شده اند !

...

از اون جایی ک شیشه ها عاشق بارون ان 

منم بد جور عاشق ی برف پاک کنم ک اشک های این همه مدت رو پاک کنه از صورتم 

کجایی آدمک؟!

.

.

.

مدت هاست گونه هایم برف پاک کنی فقط از جنس دستان تو می خواهد!

آدمک گویی این روزها ک می گذرد فقط انفصالی ست مشتبه بر شکاف نسل ها

یا شاید حقارتی از نوع بی معنایی 

نمی دانم...

اما هرچه هست آدمک، گونه هایم و دست هایت روزگاری ست ز هم جدا افتاده اند

پس تو داستان پر از ابر مانند آدمیزادگان این روزهایم نباش:

"هیچ کس زاغجه ای را بر سر مزرعه ای جدی نگرفت..."

تو این نباش شبیه بر این آدمیزادگان 

تو همان باش آدمک تا شاید روزی...

.

.

.

شاید دلتنگی هایم جز خدایی آن طرف تر از این همه دغا، گوشی برای شنیدن داشت در این همه خواب توام با زرق و برق هیچ...


گاهی تنهایی هایم زیاد غر می زنند

گاهی تنهایی هایم زیاد غر می زنند 

آنقدر بد عنق شده اند ک تحمل کردنشان طاقت فرساست

گاهی صدایم در سلول خف شدگان بند مجانین زندان کذا حبس می شود

و آنقدر خرخر می کند و گلو می جود ک نگو

گاهی دلم می خواهد چشمان سر ب هوایت نگاهم کنند

ولی آخر مگر دست تو است؟!

تو ک در این گیر و دار معصومیت دیدن و یا ندیدن هنوز هم گم شده ای

تو شب ک می شود بار و بندیل حرفایت را جمع می کنی و در پستوی ذهنم لانه می کنی

گاهی چنار را دیدن و از ریشه ب ساقه ها سر دواندن جوانه ی بودن را برگ برگ در دلم می رویاند

و تو چقدر بی ملال برگی از برگ های فصل یخ زدن ها را بر می داری و بدون آن ک نگاهم کنی دور می شوی

دور می شوی 

و دور می شوی...

.

.

.

نمی دانم این همه گزینشی دیدن و رفتن تا کجا می شود راه یابد 

ربنا استاد را نمی گذارید ب درک 

مثلا مردم دیگر گوش نمی دهند

تا این نیمه ها چقدر خوب بود ک حتی یک روز هم بی صدای تو استاد در جاودان دعایی ک خواندی نگذشت