کاش می بودی و...

 ناگهان چقدر زود دیر می شود 

انگار همین دیروز بود 

که تو بودی  

که صمیمیتی بود 

که مهربانی بود 

که انسانیت بود 

که رابطه ی کوچک و بزرگی معنایی داشت 

ولی تو زود رفتی خیلی زود 

درست همون روزهایی که من و امثال من محتاج بودنت هستیم  

تو رفتی و امروز بیش از هر موقع دیگر حسرت به کنار تو نشستن آزارم می دهد 

امروز بیش از هر موقع دیگری به حرفهایت احتیاج دارم 

من ادعایم نمی شود تو را شناختم  

من فقط دوست دارم که تو باشی 

دوست دارم به جای حرف زدن با خاطره های تو با خودت حرف می زدم 

تو بزرگترین آدمی بودی که تو زندگیم دیدم 

تو روح و وجودت بزرگ و دوست داشتنی بود 

اما آن روزها من نمی فهمیدم و شاید حق داشتم که نفهمم 

ولی حالا... 

تو به رغم مسن بودنت آنقدر به ما بچه ها نزدیک می شدی که یهو فکر می کردیم تو همبازی مایی 

تو به رغم شان و مرتبه بلند علمیت آنقدر متواضع بودی که متحیر می شدم 

تو با آن همه مسولیت و آن همه بروبیا آنقدر بی تکلف حرف می زدی که گاهی یادمان می رفت تو استاد حوزه و دانشگاهی  

که تو برای خودت کسی هستی و ما...

چقدر دلم برات تنگ شده آقا 

 چقدر دلم برا اوون روزا تنگ شده که تو کلی از من تعریف می کردی و هندونه زیر بغلم میذاشتی 

چقدر دلم برای اوون پیاده روی ها و کلی حرف و نصیحتی که انگار توو گوشت و خونم عجین می شد تنگیده  

یادت است آقا تو اوون سال رفتی و اون سال شد بدترین سال زندگی ما 

من از تو درس انسانیت یاد گرفتم  

درس تواضع یادگرفتم  

درس... 

اما حالا  

حالا درست توو همون روزایی که حتی بودنت می تونست تسکین دهنده این همه درد باشه دیگه ندارمت 

و امروز چندمین سالگرد تو باز اون همه سوز و گداز و زنده کرد و آخرش شد یک حسرت 

که یک عده با رفتنت خون دل خوردند 

و یک عده قدرت طلب از رفتن هلهله ها کردند 

چرا که دیگر تو نبودی  

چرا که دیگر انتقادهای تو نبود 

چرا که دیگر مهربانی و مردم داری تو نبود 

 آری آن ها خوشحال شدند و بر سر قدرت جنگیدند و... 

ولی من از یک طرف آرزو می کنم که ای کاش بودی و این همه تلاطم را فرو می نشاندی 

و از دیگر سو خوشحالم که نیستی که اگر بودی تو آدمی نبودی که این همه جور و قساوت را تحمل تواند کرد  

شاید و یا نه شاید،قطعا و یقینا ، این همه از حکمت الهی بود... 

قرین رحمت حق سکنای پایدار و جاوید تو باد...

باز هم این منارجنبان می لغزد...

لعنت بهتون

مسخرست: 

-ما نمی تونیم به شما اجازه این ملاقات رو بدیم

-چرا خانم؟

-دلیل داره آقا!

-خب دلیلش رو بفرمایید خانم؟

-خب اولا که رشته ی تحصیلی شما باید کاملا مرتبط با این موضوع تحقیقی باشه!

-خوب رشته ی تحصیلی من جامعه شناسی و این تحقیق برای درس جوانان و شاخه ی انحرافاته   پس کاملا با خواسته ی من منطبقه!

-در هر صورت شما باید از دانشگاهتون معرفی نامه داشته باشید

-این هم معرفی نامه!

-خوب ...

-خب چی خانم؟

-خب شما باید با حراست هماهنگ کنید

-نیم ساعت بعد با هزار و یک بند پ این هم درست شد...

-بفرمایید خانم این هم تاییدیه ی حراست!

-خب حالا شد یه چیزی آقا! ولی من متاسفم باز هم نمی تونم به شما اجازه ی این ملاقات رو       بدم!

-باز چرا خانم؟!

-چون الان ایام عیده و ما هیچ case ی رو در سازمان نداریم...

-خانم پس من چیکار کنم؟

-بعد از عید ایشاال... آقا...

-باشه خانم مسئله ای نداره بعد عید مزاحمتون میشم...

بله اینم برخورد با من نوعی به عنوان نماینده ی دانشگاه سوم ایران ! که برای یه کار تحقیقی هزار و یک جور باید چوب لای چرخش بگذارن...از خانواده گرفته تا این مسول اداری هیچ کدومشون درک درستی از مسئله ندارن و کاریش نمیشه کرد بهتره پرسشنامه ها و کارای دیگمو انجام بدم

من که چشم آب نمی خوره بتونم این مصاحبه ها رو انجام بدم...

آری به راستی منارجنبان این همه سازمان های موازی بد می لغزد.

...

امروز پرسشنامه تمام شد

فردا اورژانس اجتماعی

امیدورام همه چیز برطبق برنامه پیش رود...

کلکسیون غم و غصه

گاهی وقتا تعجب می کنم که چرا بعضی ها این بلاگو می خونن 

چون که زیرا... 

آخ هروقت خودم پامو تووش می ذارم کلی حالم بهم می خوره  

از زندگی ای که این همه تلاطم رو بدون هیچ دلیل موجهی تجربه کرده حالم بهم می خوره 

از این کلکسیون نفرت انگیز چرکنویس های خودم حالم بهم می خوره 

اگه یه نفر هم توو این دنیا پیدا بشه که منو دوست داشته باشه مطمئنم که با خوندن این حرفها نظرش عوض میشه... 

چه می شود کرد باید زندگی کرد حالا به هر دلیلی که باشد 

این روزا که کتاب اوریانا فالاچی رو می خونم می فهمم باید دنبال دلیل گشت 

حتی برای بزرگترین سوالا 

زندگی ،جنگ  و دیگر هیچ  کم کم داره به پایان میرسه و من حس خوبی دارم  

از این جهت که آدمایی مثل منم  شاید بتونن یه روزی انقدر بزرگ بشن...

زندگی یا مرگ؟

به قول او امید دلیل می خواهد...

زندگی دلیل می خواهد...

پیشرفت دلیل می خواهد...

و ما همه ی این دلیل ها رو از دست داده ایم 

نزاع امید و یاس

سرانجام خوبی و بدی 

عاقبت زندگی و مرگ 

آخرش که چه؟! 

...

آخ حماقتم تا به کجا 

تو چندتا کتاب راجع به موسیقی و تاثیر روانی و اجتماعی اوون خوندی جدای از اوون همه مقاله دیگه ؟ 

ها؟!!!

حالا توی احمق خودتو ول کردی وسط یه جریان عجیب و غریب یاس آور موسیقی پوچ 

نمی فهمم تو چرا انقدر بی اراده شدی که نمی تونی این همه پارازیت لعنتی رو از ذهن واموندت منحرف کنی 

باورم نمیشه تو اینقدر منفعل و بی تفاوت نبودی 

تو... 

داری اشتباه می کنی  

و عجیب اینه که میدونی و داری اشتباهاتتو تکرار می کنی 

بس کن مجتبی بس کن 

تو رو به خدا بس کن... 

پلان ششم

امروز خوب و به یاد ماندنی بود

خستگی شب زنده داری ها در طول روز برایم عادت شده انگار راحت تر تحمل شان می کنم

امروز ما بودیم و دوستان: نفیسه و ناصر و محمد و سید علی و حنانه و شبنم و اون یکی ادبیاتیه که اسمش یادم نیس

الباقی هم که مثل همیشه بی معرفت خوابیده بودن

نمی دونم شاید من زیادی سخت گیر و منظمم

صبح یک ساعت وقتم صرف بیدار کردن این و اوون شد 

اگه محض این روز نبود می زدم به برجک همشون

آدمای آسمان جل بی خانمان هم اینجوری رفتار نمی کنن

من که ساعت سه و نیم خوابیدم شش پاشدم این و اوون رو بیدار می کنم

یکی خواب مونده یکی ناز می کنه یکی سرما خورده 

مزخرفه بعضی ها توهین رو فقط به فحش و لفظ می بینن و نمی دونن که گاهی رفتارای روزمره ما چقدر معناهای بدی می تونه به خودش بگیره

بی خیال

رفتیم توچال 

چتر من شده بود چتری برای هفت نفر

شده بودم بچه سوسول

آن بالا بالا ها مه و تگرگ و برف با هم قاطی شده بود و چقدر خوب و دوست داشتنی بود

نشستیم بحرفیم که حرفی برای گفتن پیدا نمی شد

هفت تا دانشجو یکی از یکی بی سوادتر

البته کلی خندیدم اما منصفانه نگاه کنیم به بهتر از اینا می شد خندید

البته کارت پستال نفیسه هم اگر نگویم ابتکار اما کار خوبی بود برای بهانه ای برای هدیه دادن

حضور آن یکی کمی صمیمیت حرفهایم را گرفته بودم

انگار راحت نبودم و می بایست خودم را بیشتر کنترل می کردم

آن ها رفتند ما هم رفتیم و من از او خواهش کردم که دیدگاه آن را تغییر دهد

وگرنه...

و این ها تمام شد و من بعد از یک ماه آمدم به خانه و مشغول نوشتن این رزومه پوچ و بی حاصلم...

امید آن دارم که سکوت این روزهای هرچند کوتاه کمی از تنهایی و ها و بغض فروخورده این مدت را فروبشاند...