این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمای دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نگاه کن...همین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکانس سوم 

 

نکشیدن قلیان بچه بازی و بی تجربگی نیست

ندانستن اصطلاحاتی که دانستن یا ندانستنشان ارزشی برایت ندارند چرا باید مایه تحقیر تو باشد؟!

ننشستن بغل دست دختری که فضاحت اخلاقیش با هیچ شوینده ای پاک نخواهد شد و نگاه های عجیب یک عده دانشجوی روشنفکر ! که تو را به دور از تمدن تهران و تهرانی ها ! می انگارند چرا باید برایت مهم باشند!

نه حرف دیگران و نه سادگی خودم هیچ کدام دلتنگم نمی کنند

اما نگاه های غلط یک عده به زندگی

تصورات واهی شان از چگونگی اندوختن تجربه

فلسفه هایی پر از تهی برای شاد زیستن

جامعه آنومیکی که تضاد هنجاری و ارزشی آن دیگر ، ضریب فلاکت را نیز در این کشور از روی برده است

آری این هاست که دلگیرم می کنند

دمی چند

ناراحت شدم چون احساس کردم سادگیم مورد تمسخر قرار گرفت 

چون...

نمای اول

 

چراغ ها قرمز می شوند

سواره ها می ایستند

ایستاده ها می جنبند

دست فروش ها می روند و می آیند 

انگشت بیرون از کفش آن دست فروش نگاهت را بخود خیره می کند

جعبه آدامسی که بروی دستان او ایستا و راکد درجا می زند و بفروش نمی رود

 اما روزنامه هایی پر از تهی که جز خطوط کج و معوج چیز دیگری در بر ندارند، بهتر از اجناس دیگر بفروش می روند

و تو به فکر فرو می روی که اینها که شاید تاریخشان هم درست نباشد چه رسد به محتوایشان به چه کار می آیند

و آخر دلیل این همه استقبال چیست؟! 

 

باورم نمیشه چند قدم این ورتر  

وقتی از خیابون های لعنتی تهران میگذری و میرسی به جایی که باید برسی حالا صدای نق زدنای یه بچه و شیطنت های یکی دیگه  داره روانیت می کنه

گذر از تنهایی به همچین جایی یه کابوس بود

بعد از سه هفته  یه همچین چرخشی کسل آور بود

کاش می شد که اصرار نمی کردند

سکانس دوم 

دلقک ها می خندند...  

رئیس ما تشویق به فرار مغزها می کند

به بالای منبر می رود و می خندد و می گوید همین است که هست

افتخار کنید...

ما فلان کردیم و فلان

آن یکی در مقابل چشمان همگان چنان تملق می کند

که گویی طمع قدرت وانگهی در حال خفه کردن اوست

چند روز کمتر ، چند روز بیشتر...

چه فرقی دارد آخر احمق ؟!

بیا و برای چند لحظه هم که شده به کل کل همه چیز نگاه کنیم

آنگاه خواهی دید که این چند روز نیز می شود چند روزی که چند صباحی بیش نیست