سکانس نهم

امروز صبح شنبه ۳۰بهمن ۱۳۸۹ دفاع اولین دانشجوی دکتری دانشگاه بهشتی از پایان نامه اش با عنوان بررسی توسعه نظام آموزش عالی که به صورت تطبیقی و در ابعاد کلان و خرد انجام شده بود صورت گرفت 

عالی بود... 

داوران این پایان نامه آقای دکتر یمنی و خانم دکتر تولایی نهایتا بعد از مشورت نمره ممتاز ۱۹ را برای این پایان نامه اعلام کردند... 

در بین تمام حواشی این جلسه فقط یک شخصیت بود که پر از سوال بود برای من  

لحظه ی اعلام نتیجه و قیام خنده دار همه ی دانشجویان تبسم دکتر چلبی کلی آزارم داد 

نمی دانم منظورش چه بود... 

ولی می دانم نگاه او کلی حرف برای گفتن داشت که کاش می شد فهمید ... 

انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست!

انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست! 

انگار اجبارا می بایست ساکت بود! 

انگار روزگار همین صبح تا شب به پای کتاب نشستن است!

نمی دانم وقتی می جنگی و نمی دانی برای چه دیگر چه انتظاری می شود داشت؟! 

زندگی جنگیدن است اما چه بهتر که برای آرمان ها باشد نه برای فرار کردن ها 

تو می جنگی من می جنگم همه می جنگند اما برای چه؟! 

من برای تنهایی! 

تو برای غرور ! 

همه برای تکه ای نان! 

خدایا آخر من دیگر چرا... 

تنهایی به جهنم  

نداشتن ها به درک  

بغض های فروبرده به...

اما این همه کثافت که چه؟ 

که باید آدم شد؟ 

که باید.. 

نخواستم 

نخواستم این همه لطف بی منت را  

خسته شدم... 

من دردم را باید به این چرکنویس گویم؟؟! 

پس تو کجایی؟ 

لطف خالی از منت تو کجاست؟  

مهربانی تو کجاست؟ 

من دیگر خسته شدم...

سکانس هشتم

دانشکده آخرای وقت که دیگه مثل خونه ارواح ساکت و تاریک میشه چقدر تنها و قشنگ میشه درست مثل تنهایی های خودم  

راستش فکر کنم منم تنها نیستم چون حداقل خیلی چیزا دارم که مثل من تنها و ساکتن 

مثل همین یه وجب جایی که توش می نویسم  

مثل گوشه ی کتابخونه 

مثل کتابام که الان تنها موندن 

مثل گذشته هام که همش به تنهایی گذشت 

مثل نبودن عدالت همین که به من رسید 

مثل تنهایی بغض های فرو خرده 

مثل یه کوه سادگی و خیلی چیزای دیگه... 

پلان پنجم

و امروز چقدر مزخرف گذشت 

خونه ی فک و فامیل مهمونی که چی؟ 

اونم چه فامیلی... 

عقاید سیاسیشون حالمو بهم می زد  

انگار خدا فقط به اینا پول داده نه عقل... 

تحمل ناژذیر بود...

مزخرفاتت به صد رسید...

 و امشب مزخرفات وبلاگ تو به 100 رسید...

صد چرکنویس که روزگارت را در آنها نوشتی که شاید آرام شوی

شاید این همه غده های چرک و کثیف نفرت را از پستوی ذهنت به دور بریزی 

شاید تنهایی هایت با آنها پر شود

شاید...

زندگی بدون دوست داشتن زندگی نیست

احساس یه طرفه زجرآوره

سکوت و بغض ها را فروخوردن سخته

اگر سنگ بود تو این زودپز لعنتی خرد می شد 

من نمی دانم "آن" جنسش از چیست...

shame on you 

you fade away all of my dreams

shame on you

نمای چهارم

امروز بد نبود

کتاب هفتم هم تموم شد

امروز داشتم از 4راه خیابون بازار میگذشتم و در حالی که توو حال و هوای خودم بودم دیدم یه سرباز صفر جلومو گرفت که چراغ قرمزه و باید وایستی تا سبز شه تعجب کردم آخ توو قزوین برخلاف تهران مردم به چراغ عابر پیاده توجهی نمی کنن سبز باشه یا قرمز رد میشن...

عجیب بود از این لحاظ که توو ایران اینجوری فرهنگ سازی می کنن...

یه لحظه فکر کردم دیر یا زود منم باید بشم سرباز برم سر چار راه فکرشم آزار دهندست مردم رد میشن کلی فحش نثارت می کنن آخرشم یه سرهنگ پدرسگ گیرت میفته دمار از روزگارت در میاره 

تحصیلاتم که توو این مقولات مطرح نیس دیپلم لیسانس فوق دکترا همه بدبختن توو این یکی 

 وقتی پسرخاله ی بنده خدام با لیسانس حقوقش باید بره آسفالت بکنه من چی

وقتی می گفت صبح توو سرمای اراک که سگو بزنی بیرون نمیره ساعت 5صبح می رفتیم میدون تیرو جارو می کردیم بعدش سرهنگ پدرسوخته میومد می گفت کدوم... هایی میدونو جارو کردن که هنوز چندتا برگ رو زمینه...حالا بیا توضیح بده بابا باد درومده تقصیر ما چیه می گفت نه دو روز تنبیهی...

اینارو که می گفت از خنده میمردم اونم می گفت وقتی سر خودت اومد می فهمی...

بله خلاصه این که اینجوری توو ایران فرهنگ سازی می کنن 

اینجوری تعهد به نظامو افزایش می دن

اینجوری...

بخند و بگذر...

نه 

مسخرست 

واقعا مسخرست

تو تمام این روزها نگران اون بودی!!!

نگرانش بودی که مبادا حماقت کرده باشد!!! 

مبادا بلایی به سر خودش آورده باشد!!!

وای که چقدر تو احمقی پسر

ساده تر از تو توو عمرم ندیدم

حالا بیخیالش کوچولو آب هویجتو بخور

یه لبخندم بزن که باید این کتابو قبل از رفتن تموم کنی:

                                 .

               .....  .                     .   ......

                                 .

خوب دیگه نیشتو ببند بسه!!!

گل ها همیشه برای بوسیدن نیستن گاهی برای له کردن اند 

روزگاره دیگه...