انگار دیگر حرفی برای گفتن نیست!
انگار اجبارا می بایست ساکت بود!
انگار روزگار همین صبح تا شب به پای کتاب نشستن است!
نمی دانم وقتی می جنگی و نمی دانی برای چه دیگر چه انتظاری می شود داشت؟!
زندگی جنگیدن است اما چه بهتر که برای آرمان ها باشد نه برای فرار کردن ها
تو می جنگی من می جنگم همه می جنگند اما برای چه؟!
من برای تنهایی!
تو برای غرور !
همه برای تکه ای نان!
خدایا آخر من دیگر چرا...
تنهایی به جهنم
نداشتن ها به درک
بغض های فروبرده به...
اما این همه کثافت که چه؟
که باید آدم شد؟
که باید..
نخواستم
نخواستم این همه لطف بی منت را
خسته شدم...
من دردم را باید به این چرکنویس گویم؟؟!
پس تو کجایی؟
لطف خالی از منت تو کجاست؟
مهربانی تو کجاست؟
من دیگر خسته شدم...
توی این همه سردرگمی و هیاهو یاداوری میکنم امروز رو که خوشمل بود:
سپندارمذگان مبارک
حرفات خیلی جالب و باحاله اگه به جواب سوالات رسیدی توروخدا به منم بگو سخت منتظرم