مغزم بحار می کند 

دود می کند 

فقط می خواهم آتش بگیرد و بسوزد و تمام شود

تمام تمام شود

اشک هایم خشک می شوند

دلم می خواد ببارند

دلم می خواهد راحت بنویسم 

نه تصنعی و جوب به دست 

همانند کور سویی که الان بر تخت دراز کشیده و می نویسد 

یادم است شیرین عزیز

یادم است که می گفتی که هوشمند باش 

یادم است که می گفتی آینده نگر باش 

حرف از هرچه را نباید زد 

اما بی داد که می شود فقط حرف زدن با خودم و صدای کلید های کیبورد که آرامشی به ظاهر ناپیدا بر می سازد

دروغین بود هم لبخند و هم سوگند

اخوان دلم می خواهد گریه کنم 

این روزها سخت می گذرد 

پس با که باید گفت

با که 

تو بگو

من دیگر نمی دانم 

گویی سنگ شده ام.


دروغین است هر سوگند و هر لبخند

و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
اما الان قصه پریا کارن رو می خوام

دلم می خواد باهاش گریه کنم 

آرامش.


من این غمگین سرودت را

هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد

به شهر آواز خواهم داد

بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟

کرک جان ! خوب می خوانی

خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن

زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی

از این که سختی تمام وجودت رو مثل آسفالت خیابون صاف کنه واقعا لذت داره  

دلم می خواد این روزها و لحظات رو همینجوری لای منگنه بمونم  

تا مقاوم شم مثل کووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه.