نمایی از جامعه ام ۱

خب نمی دونم از کجا باید شروع کرد

قول  داده بودم ننویسم

اما زدم زیر قولم

به پیشنهاد اوشون گوش می دم

حیفم میاد کمپلت چرکنویس هایی از پستوی ذهنمو از صحنه ی روزگار حذف کنم

به گمانم اگه گاهی بنویسم

و چیزیو بنویسم ک ارزش نوشتنو داشته باشه

یعنی نه از دلتنگی هام که از این ب بعد باید برای خودم باشه

بل از آنچه که در این همه جامعه می بینم و آنچه ک نشانی از پیشرفت را در بر داشته باشد

آری این زیباتر است

گاهنامه ای از نمایه های روزگار جامعه ام شاید عنوان مناسب تری باشد برای این بلاگ !

.

.

.

امروز شونزدهم نومبر

تمام وقتم با وحید گذشت

رفتیم انقلاب ، در اصل برای مجوز کتاب وحید و سفارش انتشار و این جور چیزا

چیزای عجیبی دیدم

مردمی ک زود عصبانی می شن

آدمایی ک انگار حتی حوصله ی خودشون رو هم ندارن

حتی ی پیرمردی ک در جواب "حاج آقا بفرمایید بنشینید" میگه خودت حاجی ای ولم کن بابا نمی خوام بشینم !

دختر و پسری ک کنار پیاده رو  وقتی می خوان از هم جدا شن از هم لب می گیرن و...

"پلیسی ک تخمه می خوره و تف می کندش کف آسفالت یخ زده ی خیابون و دائم مشتبه ب فرشتگان الهی می نویسه و انقدر سیاه می کنه برگ های سفید جریمه رو ک...

وقتی می ری جلو و سر صحبتو باز می کنی می گه برا چی ننویسم ؟!

ننویسم ک این ... ها توو خیابون راه برن و فکر کنن منو امثال من حیونن و حق زندگی ندارن !

برای چی ننویسم وقتی مثل سگ ازم کار می کشن و آخر شبم ی پدر سگ دو تا فحش نثارم می کنه ...

مادر همشونو.... ! "

پسری ک دست بر دستان مادرش می دود و شیطنت می کند آنقدر ک دیالکتیک او و خواهرش و حرص خودن های مادرشان تمام بچگی ات را به رخت می کشد

زنان و مردانی ک فقط پول مسافران پی در پی بی آر تی را جمع می کنند و خستگی و ناامیدی از تمام ستون فقراتشان بیرون می زند

زنی ک تکیه زده است به دیواری و دست در دست بچه اش ب بسته ی آدمسی در دستانش و کفش های تلق تلق کنان مردمی مغرور نگاه می کند و نگاه می کند و نگاه می کند

آنقدر که انگار نگاه او را پایانی نیست !

و خانمی در انتشارات... ک به قدری اکتیو و خندان است که ناخودگاه باتری خاموش شده ات از این همه نکبت درون شهری را مجددا شارژ می کند

مسئولین انتشارات و مجوز نشر کتاب ترجمه آقا وحید ما هم داستانی داشت

بعد از یک سال و طی هفت خان رستم موفقیت ایشان از گذر از این همه پیچ و خم خنده دار حافظان و پاسداران امنیت و صیانت جمهوری ای از نوع اسلامیک بسی خنده دار و تاسف انگیز بود

آقا جمعش کن من هم امامه دارم اما آدم آکادمیکم و بهتر از تویی ک تازه دهنت بوی شیر میده این چیزارو می فهمم...

جگر کتاب را در آورده اند

دختر را حذف کن به جایش بنویس شخصیت !

کشیش را حذف کن

عشای ربانی را حذف کن

رقص را حذف کن

صفحه ی فلان را کلا حذف کن...

کمی گپ و گفت با مسئولین انتشاراتی نکات باز هم جالبی داشت

وجود شبکه های زیر زمینی در بازار کتاب ایران را می شد لمس کرد

فساد اداری و رجوع مکرر به بند پ از این هم مبرهن و پر واضح تر !

یکسویه شدن ساختاری و عملکرد نهادینه شده ی ساختار فرای کنشگر

تضعیف عاملیت به نفع بروکراسی اشاعه یافته ی بخش دولتی

تک حزبی شدن مسئولین عالی رتبه

حذف تمام سندیکاهای اسپانسر و نگاه تشریفاتی به آن ها

آشفتگی در وضعیت انتشارات و عدم نظارت و تخصصی نبودن سابجکت های مربوط به آن البته به استثنای چند مورد انگشت شمار...

پولی شدن تمام مناسبات و به عین رسیدن سوبژه هایی ک زیمل می گفت

اداره اکثر انتشاراتی ها با تسلط عده ای سودجو و نه لزوما قشر فرهنگی جامعه

کمی آنطرف تر دروغ گفتن گویی جان کلام مردم شده است

کنار من نشسته است و در صحبت با کارفرمایش می گوید باور کنید الان خارج از تهران هستم و...

قسم خوردن و به جان عزیزان و سوگند سرودن گویی رایج تر است  آن هم حتی برای یک چتر ناقابل !

کمی این طرف تر مردمی ک صبر ندارند و تا دیر می شود راننده را به فحش خواهر و مادر مزین می کنند

جلوتر که می روی پوشاک را می بینی و مردمی که چقدر درگیر ظاهر ناقابلشان شده اند و به ناگاه به مبادی نظام کاپیتالیستی دعوتت می کنند و کمی که می اندیشی تازه می بینی تقصیر آن ها نیست و به قول شریعتی گویی کورشان کرده اند و کر !

دختری که پشت ویترین لباس های زنانه از اقتضاآت عروسی آینده برای دوستش می گوید و گویی او را مجاب می کند که باز هم باید بخرد

کمی آنور تر پیر زنی ک از او یک کاپ می خری و در عوض کلی دعای خیر برایت می کند و...

و تو به تفاوت که چه عرض کنم به شکاف ارزشی این نسل و نسل پیشین فکر می کنی

کمی حرف می زنی و از پهنای پیاده رو می گذری و تاسف می خوری که دوستت به تو می گوید مادرم را دوست دارم اما هر چه باشد او هم یک زن است !

آنقدر درونت فکر می کنی که سرکوب جنسیتی چه بلایی به سر ما آورده است ک آخرش شده است تنفر !

و باز حسرت می خوری که او ادامه می دهد و می گوید فقط امریکا و خود را با افتخار امریکایی می داند و از رفتن و بر نگشتن برایت می گوید

و استدلال هایت را که می شنود تو و دیگر همفکرانت را قشری با کله ی قورمه سبزی ای خطاب می کند !

تازه به خودت می آیی و نگاه می کنی ک حتی نظام کاپیتالیستی اختیار تو را هم گرفته است

اگر فقط یک نگاه به نایلون ها و اجناسی ک خریده بودم می انداختنم باید برای خودم تاسف می خوردم

کمی این ور تر می آیی ب پارک وی نگاه می کنی و ترافیک همیشگی اش و به این فکر می کنی که بعد از... هنوز هم توان ساخت یک زیرگذر را ندارند و داعیه اداره جهان را در سر می پرورانند

دانشگاه و فضای سبزش ک عمرا به کالج جرم شناسی ملبورن برسد باز هم حرصت را در می آورد که بیا این هم دانشگاه تاپ ایران !

وقتی فکرش را می کنی این جا دیگر ته ته هر چی علوم اجتماعی است تاسف می خوری و فقط تاسف !

نفس نفس زنان به اتاق دکتر شه شه می روی و می گوید صبر کن یادم رفته کتابت ولی وایستا درستش می کنم

صبر می کنی و بعد یک ساعت می گوید خب پاشو بریم

با تعجب می گویم کجا ؟!

می گوید می رویم کتاب رو از خونه بر می دارم بت می یم و بعد دوباره از مدرس میام بالا سر راه می رسونمت !

تو هم ک می مونی چی بگی فقط می گی استاد خب باشه برای هفته ی دیگه چه عجله ایه ؟!

البته مصاحبت با دکتر شه شه افتخاری بود اما اصولا اینجوری راحت نیستم

همینقدر ک بم خط داده توو درس خوندنو تحقیقامو می تونم باش چک کنم و نقطه آخر در مورد ریکامندیشنی ک اگه بشه می شه همونچیزی که نهایتا می خوام برام کافیه

کمی بالاتر گپ و گفتی با نیما از دانشجوهای برق باز هم در خور توجه !

فول فاند شدنش از دانشگاه تورنتو و شک و ابهامش برای رفتن و دلتنگی اش برای خانواده اش و این ک  رفتنی را که حالا حالاها برگشتی برایش متصور نیست را چطور باید تحمل کند و...

گاهی برای جدا شدن از ساختار و فراتر رفتن و مشکلات را دیدن و راه حل دادن چاره ای جز خروج از مناسبات حاکم نیست

و گاهی و یا شاید بهتره بگم اغلب به این نتیجه می رسم که فقط باید رفت

کمی داخل تر در اتاق خودت تازه می شوی دارنده نقشی برای شکل گرفتن یک رابطه و به قول معروف می شوی ریش سفید این معرکه متعارض !

و متنفر می شوی از برخوردهای با شک و ابهام و تمام کانتردیکشن های نظام فرهنگی این کشور عجیب و غریب...

گاهی میرسم به شاید اظهار نظرهای تنگ نظرانه یکی از دوست داشتنی ترین استادام یعنی  پروفسور لطف آبادی ک جوش ک می اورد می گفت: این مملکت درست بشو نیست...

بخدا راست می گفت !

دیروز ک با وحید مجله ی تابم رو می خوندیم

تن کواسشنش خیلی با حال بود

با اون ورزشکار معروف پاکستانی صحبت کرده بودن

ی قسمتش اینو گفت من و وحید داغون شدیم اصلا و وسط اتوبوس رفتیم توو جورنال !:

Your mission in life is the only thing that changes you…

واین که از خاطراتش می گه ک برای جمع کردن پول برای بیماران خاص توو پاکستان نوجوون که بودم رووم نشد از بابام پول بگیرم و به همین خاطر رفتم توو خیابونا از مردم واسشون پول جمع کردم...

.

.

.

امروز تباه شد از لحاظ فرصت مطالعاتی

اما حرف وحید رو قبول دارم ک همیشه به منو مهدی می گی خجالت بکشید مثلا شما علوم انسانی می خونید

سرتونو در بیارید از این کتابا و ی خورده برید مردمو ببنید

دیدن مردم و این همه خوبی و بدی شون که بازتولید تمام ساختارهای بنیادینو شکل میده واقعا مهمه

اما کیه که بهش فکر کنه؟!


درام آخر

خب

سپاس مر خدا را 

که این داستان هم بدین گونه به پایان رسید...

آری داستان مجتبی و فاطیمای خیالات او به پایان رسید 

خوشحالم 

احترام ها باقی ماند 

منیت ها به کناری رفت 

صداقت بر تخت نشست 

و انسانیت محور و مدار آینده امان شد

خوشحالم چون خوی انسانی پایان بخش این درام دو سال بود  

شادمانم چرا که نه او آزرده شد و نه من رنجور 

آرام و خوشحالم چرا که حرص و آز انسان پست به کناری واگذاشته شد 

و این بار عشق بود و احساس به معنای وسیعش که آرامم کرد

و عشق و احساس و محبت کلید زندگی بشر امروز این بار در دستان ما بود 

و بدین سان چنین پایان یافت چرکنویس هایی از پستوی ذهنم...

آری چنین زیبا و شعفناک به آخر رسید داستان معناباختگی نمایشنامه های من و خیالاتم 

آری 

the dumb waiter  

بدین سان زیبا به پایان رسید 

.

.

.

.

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم انی اسئلک فیه ما یرضیک و اعوذبک مما یوذیک و اسئلک التوفیق فیه لان اطیعک و لا اعصیک یا جواد السائلین

.

.

.

و دوستان خوب و خنده های بی دریغی که گویی ارزششان قیمتی ندارد 

سعید و حامد هردو تیم ملی کار یکی دو میدانی و دیگری فوتبال 

و دیگر دوستانی که اگرچه نیستند اما خاطره هایشان که هست!

.

.

.

چرکنویس های بی زبان و بی دست و پایم دیگر چاره ای نیست 

تمام برای تمام برای تمام...

...

خدایا خیلی سخته 

فقط توکل می کنم به خودت...

...

چی می گی بعد سه سال...

می فهمی داری چی می گی؟

چی از جونم می خوای...

بمیرم راحت میشی؟؛!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لعنت.

...

نمی خوام هنونه بذاری زیر بغلم 

من تا تو رو نداشته باشم هیچی ندارم 

هی چییییییییییییییییییییی


دایالوگ لعنتی

khodaya chera injoori shod

hlan do saate ru y khat mundam

vay daram dvune misham

chera comment gozashti

chera

mikham gerye konam faghat mikham gerye konam

mikham gerye konam az dastet

mikham bemiram

faghat mikham nabasham

nabasham dg

chera man enghadr badbakhtam

chera 

khoda...

سکانس پنجاه و هشتم

زمان مثل نقطه چین (ک این روزا شده تیکه کلامم!) می گذره 

die zeit verget sehr schnell

نقطه ی هوتونو ک گذاشتمو و تایمو دیدم...

یهو تعجیبیدم !

چقدر زود فینیش شد 

هنوز دویچ نخوندم ک !

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا