و تویی در کار نیست

پیاده رو های این خیابان خراب شده 

مست اند

خیال برشان داشته

که تو دست در گردن من داری

نمی دانند

من با هر بارانی

اندوه فراموش شده ام را

با خود ب خیابان می برم 

و تویی در کار نیست.

.

.

.

مهدیه لطیفی

سکانس چهل و نهم

نمی دونم غصه چیو بخورم 

خودمو

مریضی مامانو

سربازی لعنتی داداشمو

فرزانه رو

تنهایی این روزا رو

انتظار دیگرانو ک باید هر هفته بری خونه و هزار و هزار چیز دیگه !

نمی دونم چ جوری وجدانم راضی بشه پاشمو ازین کشور بزارم برم وقتی می بینم مامان...

کجایی تو خدا؟!

داره بغضم می گیره آآآ !

مگه یادت نیست قول و قرارمونو؟!

کنار مسجد الحرام و تمام دعاهای اون روز داغ 

مگه یادت رفته؟!

با تو ام خدا چرا ولم کردی...

کاش اینجا باراجین خودمون بود میشد ی دربست گرفت و رفت توو دل کوه ها و زار زار گریه کرد و آروم شد

آروم آروم آروم 

.

.

.

دیگه حال و حوصله درس ندارم 

می خوام پیاده برم خوابگاه 

می خوام ی گوشه تنها پیدا کنم و گریه کنم 

شاید سبک تر شه این کوله ی لعنتی.

سکانس چهل و هشتم

از خودم بدم اومد

اون سلام کرد 

خواست بگه اشتباه کرده اما من بهش فرصتی ندادم 

بازم کوچیک بودنم شبیه کوه کج و معوجم کرد

.

.

.

درسای دانشگاه رو عملا ب هیچ گرفتم ب استثنای روش 

ولی بیشتر وقتم ب مطالعه می گذره 

بد نیست اما باید تعدیلش کنم 

اینجوری از این ور بوم میفتم 

.

.

.

اینجا بازم گرمه 

چایی گرم ترم می کنه

اما بازم نداشتن بعضی چیزا بدجوری سردم می کنه 

.

.

.

منو حالا نوازش کن 

که این فرصت نره از دست 

شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست

منو حالا  نوازش کن...

.

.

.

ی عده الاغ شد رئیس روسا 

کثافتا دارن ب همه چی گند می زنن 

بودجه صرف حیف و میل ی مشت الاغ و برنامه های لایق الاغشون میشه 

باید فرار کرد رفت بخدا 

دیدن اینا هم آدمو زجر میده و هم...

پس ب قول...بجنگ ولی جنگ رو دوست نداشته باش 

این خصلت آدمای بزرگه!

سکانس چهل و هفتم

هشت ک میگذره خسته میشم حسابی

فقط ی نسکافه ی تلخ تلخ قابل تحملش می کنه 

دیگه وقت خوابیدنم ندارم 

همش سرکوب

سرکوبب

سرکووووووووووووووووووووووووووووب

تا کی؟!

گرممه 

احساس می کنم آتیش گرفتم 

دستم درد میاد

بی حال بی حالم 

زدن ی اینتر هم واسم کلیه!


سکانس چهل و ششم

یادمه ی بار بم گفت:

اونقدر بزرگ باش ک دیگران از کوچیک بودنشون خجالت بکشن

نمی دونم چرا خودش این قدر کوچیک شده ک...

غرور سرتاسر وجودشو پر کرده 

برام مهم نیست بذار ب حماقتش افتخار بکنه

.

.

.

می بینی آدمک؟!

داره دیر میشه

داری لفتش می دی فاطیما...

اونقدری ک تو تصمیمتو گرفتی من دیگه وقت ندارم 

اگه راه دومو انتخاب کنم کلهم باید خیلی چیزا رو بذارم کنار

بذار بودنت هم اون چالشو تعدیل کنه و هم عقلانی تر

نذاره توو این دو راهی مجبور بشم تو رو حذف کنم 

تا دیر نشده...

نمی تونم توضیح بدم چی داره میشه

اما اگه بشه مجبور می شم واس همیشه دورتو خط بکشم 

واس همیشه دور خیلی چیزا رو خط بکشم!

فاطیما این کارو نکن!

فاطیما...

.

.

.

بازم چشمم درد گرفت 

لعنت ب اون پروژکتور مزخرف

این استاد x بد تیکه میندازه و ی چی گفت یعنی خواستم منفجر بشم از خنده 

خیلی... ه .

سکانس چهل و پنجم

بازم...

مغروریم 

و ی کم از خودراضی 

جالبه 

نمی دونم چی فکر می کنی پیش خودت 

این ک ب بچه زیاد نباید روو داد

این ک همین قدر بسشه

و شایدم اصلا فکری نمی کنی...

.

.

.

ای بابا 

می دونی تو داری بهترین روزا رو ازم می گیری و شاید از خودت

بی انصاف ن ب ا شششششششششششششش!

.

.

.

بگذریم از وقایع گروه هم حال نوشتن نیست

همشون برن ب جهنم 

فقط آرامش می خوام 

همه چی خوبه 

ولی نه ب اونقدری ک اگه تو باشی آدمک!

می خوام بترجمم 

فعلا.