آفتاب عمر من فرو رفت و...

آفتاب عمر من فرو رفت و ماهم از افق چرا سر برون نکرد
هیچ صبح دم نشد فلک چون شفق ز خون دل مرا لاله گون نکرد
ز روی مهت جانا پرده برگشا
در آسمان مه را منفعل نما
به ماه رویت سوگند که دل به مهرت پابند
به طره ات جان پیوند
بیا نگارا جمال خود بنما

ز رنگ و بویت خجل نما گل را...

http://s1.picofile.com/file/6560878268/08%20-%20Haftat%20%5BExplicit%5D.mp3.html

قاصدک...

قاصدک هان از چه خبر آوردی؟! 

از کجا وز که خبر آوردی ؟ 

خوش خبر باشی اما اما 

گرد بام و بر من بی ثمر می گردی . . .
http://s1.picofile.com/file/6552152912/01_Track_1.mp3.html

ادامه مطلب ...

سکانس پانزدهم

ساعت یک ربع به دو  

کار منه بدبخت را ببین  

من باید تایپ کنم 

من باید ایمیل درست کنم  

من باید واسش بفرستم 

بابا آخ یکی نیست بگه مگه ما درس می خونم که بشیم عمله ی علم 

نمی دونم به خدا دیونه کنندست 

الان رو پله های آی تی نشستم دارم می نویسم اما نمی دونم از چی باید بنویسم  

چند نفر کنارم دارن تمرکزم رو بهم می ریزن 

حالا حرف زدنشون به درک  

از همه بدتر اینه که دارن مزخرف میگن 

بخدا دارن مزخرف میگن  

اسمش آزادی روابط دختر و پسر توو دانشگاهه   

احمقانست بخدا.... 

امروز آخرین آی دی "آن" پاک شد 

چقدر خوبه حالا که نیست 

ولی هنوز شوکش تکونم میده  

باورم نمیشه که اینقدر کثیف باشه... 

سعی می کنم براش دعا کنم 

سعی می کنم براش دعا کنم تا جدای از منزلت اجتماعی اقتصادیش فکر کنه 

سعی می کنم براش دعا کنم تا دیگه لکه ی کثیف آزار یکی دیگه تو خاطرات زندگیش ثبت نشه  

سعی می کنم متنفر نشم  

سعی می کنم دوستش داشته باشم اما نه به معنای قبل  

این بار در مقام یه موجود قابل ترحم.... 

سکانس چهاردهم

حالمان بهم خورد خوب دستی بودنش چه فرقی دارد آخر که جان ما را  گرفتی سرش ؟! 

حالا با اکسل و کوفتو زهر مار نشه چی میشه مگه... 

خسته شدم بخدا ولی دیگه تموم شد خدارو شکر  

آخشششششششششششششششششششش 

سکانس سیزدهم،محرمانه!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سکانس دوازدهم

و امروز فکر کردم تهران در حال منفجر شدن است  

فقط یه زلزله می خواد 

و بعد همه چی تمام 

امروز تا من رو دید فرار کرد 

منم از رو نرفتم اونقدر زل زدم بهش که فکر کنم داشتم دلخورش می کردم 

وقت زیاده امروز نشد روز بعد مهم محترمانه بودن برخوردست 

که من براش اهمیت قائلم 

دیروز من خواستم سلام کنم و او رویش را برگرداند و چقدر بد بود که....

من گم شدم و دارم خفه میشم...

"اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست!"

کاش منم مثل تو جدای از باور به این حرف لمسش می کردم 

کاش منم لمس می کردم که خدا هست

ولی بدبختی من اینه که من نمی تونم لمسش کنم

نمی تونم دکتر

نمی تونم

که اگه می تونستم تمام دلخوری هامو اینجا نمی نوشتم

دلخوری از حرفای قلمبه سلمبه ی آدما رو

دلخوری از...

از این که میگن "می روم از دادگاهی که..."

از این که میگن "من از دنیا و آدمکاش بریدم چون..."

از این که میگن "باید ماند و ساخت ....یا رفت و سوخت؟"
همونایی که میگن " آدما میان تا رفتناشون واسه کسی درد نباشه ... نه اینکه درد نیست نه ... میان که فراموش کنن نبودنشون دل کسی رو تنگ کرده بعدش گم میشن تو آدمای جدید.تو زندگی جدید.میشن یکی دیگه یکی که دور از اون واقعایتی که بود میشه یه واقعیت دیگه ..."

همونایی که ادعاهاشون داره خفم می کنه

همونایی که...

آره من اینجا می نویسم چون آرومم می کنه

واقعا آرومم می کنه 

و یه عده احمق میگن جای نوشتن این همه حرف خصوصی تویه یه وبلاگ نیست!

اما برام مهم نیست 

خدا میدونه چقدر پیام دادن توهین کردن تحقیر کردن

گفتن بچه ام

گفتن بدبختم

گفتن...

اما هیچ وقت برام مهم نبود چون می نوشتم که آروم شم و آروم هم میشم

گاهی با تمام احساسم می نویسم 

گاهی انگشتانم به اندازه ی عربده کشی آدما زمخت و خشن میشه

گاهی لطافت احساس های خوب و مقطعی دستانمو لطیف و لطیف تر می کنه

و گاهی...

خوب نیست گفتنش اما گاهی گریه می کنم و می نویسم

توو اتاق تاریک خودم گریه می کنم و...

گاهی اونقدر عصبانی میشم که می خوام کیبوردو له و لورده کنم

گاهی از زیر و رو کردن این و اوون دیکشنری حالم بهم می خوره 

می مونم مات و مبهوت که من دارم چه غلطی می کنم؟!

اصلا من برای کی دارم زندگی می کنم 

برای خودم؟

نه!

من حتی برای خودمم نیستم 

من مرد دوست داشتنی زندگیم نیستم

من خودم نیستم

من گم شدم 

میون بچه بازی های این زندگی لعنتی

میون نگاه های خیره ی یه آدم

میون خواستن و نخواستن بقیه

من گم شدم و دارم خفه می شم 

ولی نمی گم و خفه خون گرفتم چون کسی خریدار حرفام نیست

خدارو شکر که همین یه تیکه جا برای درد و دل کردنو دارم وگرنه...