نمای نهم

این فیلم های لعنتی کات نمیشن

رفتم ببینم می تونم یه مجموعه کاتر پیدا کنم

آخ هرچی نرم افزار دانلود کردم فرمت این فیلمارو نمی خونه

رفتم همون سی دی فروشی ای که تموم بچه گی هام اونجا پلاس بودم

تمام اون خاطرات داشت زنده می شد

با چه ذوق و شوقی عیدیامو جمع می کردم می رفتم سی دی بازی می خریدم

وقتی یادم میوفته عاشق نید فور اسپید بودم از خنده می میرم

وقتی یادم میوفته کل تابستونو می نشستم که فلان بازی رو تا آخر برم خندم می گیره 

و کمی حسرت می خورم...

اون مغازه دار چقدر عوض شده بود

انگار پیرتر شده بود

منو نشناخت اما من اونو خوب یادم بود حتی اون خیابون خیام رو 

مرور گذشته فتوگرافی تفاوت ها رو داشت برام ملموس تر می کرد

بگذریم...

آن سی دی پیدا نشد و من موندم چکار کنم با این فیلم ها

چندجا کار داشتم و توو هر مغازه ای چند دقیقه مجبور به توقف

اون خیابون چقدر عوض شده بود

شده مثل سالن آرایش

دختر بازی و پسربازی شده تنوع نسل جدید

یه پسری رو دیدم حداقل تا اون جایی که من شمردم 4بار اون خیابونو بالا پایین رفت

وبرای چی؟!

گاهی متاسف می شم براشون 

و به این فکر فرو می رم که پنداشت من از جنس مخالف چقدر با اینا فرق داره

دختری که روبروی من داشت از شراب اعلایی که توو خونه ی دوستش خورده بود تعریف می کرد

پسری که فلسفش از رابطه ی با دختر یه چیزه و لاغیر:رابطه جنسی

دختری که به تعدد دوستان پسرش افتخار می کرد

مردمی که تشخص رو به راه رفتن توو اون پیاده روها می دونن

مردمی که...

و خانمی که از برخورد ناگهانی با من عصبانی شد و شروع به فحاشی کرد...

و این ها چقدر دردناکن چون این همه فقط توو فاصله ی دو چراغ قرمز نمود پیدا کرده بود.

نمای هشتم

بهزیستی

اورژانس اجتماعی

1390/1/20

ما هیچ موردی نداریم آقا

گفتم دارید اما...

گفت شما مختارید هر جور راحتید فکر کنید

گفتم من اونجوری که هست فکر می کنم

فقط متاسفم فکر می کنید با پنهان کردن آمار و ارقام می تونید آرامشو حفظ کنید

زهی خیال باطل خانم

پنهان کردن به معنای نبودن نیست

اینا مشکلات جامعه ماست خوب یا بد

از شما انتظار بیشتری داشتم خانم...

شما مثلا با بقیه فرق دارید یا باید داشته باشید

اما حقیقت امر درکتون می کنم شما هم یه جوری باید مطیع بالا دستی هاتون باشید وگرنه موقعیتتونو از دست می دید 

فقط می تونم بگم متاسفم خانم

امیدوارم یه روزی شایسته سالاری توو این مملکت حاکم بشه

البته طول می کشه اما:

پایان شب سیه سپید است

.

.

.

غم مخور ایام هجران رو به پایان می رود

این خماری از سر ما می گساران می رود...

 

کارناوال مرگ

کارناوال مرگ...

نمی دونم چی بگم...

فقط از شخصیت اون کارآگاه و اون اطلاعاتیه خوشم اومد

احساس کردم مرد به معنای واقعی بودن

البته نه خیلی واقعی ولی انگار مرد بودن 

ابهت داشتن 

انگلیسیا بهش میگن:

masculinity

امروز این نشانه ی تذکیر توو خیلی از مردا نیست

با یه لبخند با یه حرف خودشونو می بازن

یه مرد اینجوری نمیشه 

با خودم کاری ندارم ادعای مرد بودنمم نمیشه

اما یه مرد زود دلش نمی لرزه

یه مرد حرفایی نمی زنه که...

یه مرد خواهش نمی کنه

یه مرد منطقیه 

یه مرد به زور چیزیو نمی خواد 

یه مرد اگه هم دلش لرزید حرفشو میگه اما یه بار

قرار نیست "بایدی" در کار باشه

یه مرد حتی اگه بهش توهین شد موضعشو ثابت نگه نمی داره

عکس العمل درستو انتخاب می کنه

یه مرد اولش می شنوه بعد قضاوت می کنه

یه مرد اول واقعیتو می شنوه و بعد می بینه

اول می شنوه منطقی بودنو اول می شنوه عاشق سعدی بودنو اول می شنوه گزاره های مشکل زای زندگی رو اول می شنوه غرق نبودنه توو پایگاه طبقاتی رو ولی بعد...

ولی بعد می بینه

اینو که به اسم منطق توهین میشه

اینو که به اسم گذر تدریجی زمان بی ادبی میشه

اینو که به سوال و انتظاراش توهین میشه 

و بعد فقط میبینه که عذرخواهی میشه که مشکل از منه که...

مهم نیست آدم نباید زیاد توو حد وسط درجا بزنه 

مرد یه راهو انتخاب می کنه

اگه اینه که گفتم عکس العملشم همونه که من دارم

دیگر ملالی نیست جز بارقه ای از امید که بتوان بدان دل بست.

نمای هفتم

زود آمده ام

زود آمدم به گوشه تنهایی هایم 

به کنج این اتاق

به پشت این میز

به پشت این همه خاطره

په طعم زیبای تنهایی

صبح قرار بود برم توچال اما...

تنبلی است دیگر چه می شود کرد

بیدار شدن همانا آماده شدن هم همانا

همش روی هم شد 17دقیقه...

کمی منتظر اتوبوس ماندن طاقت فرسا می نمود

آن پیرمرد مرا خشکاند

موبایلش را می گویم

با آن سن و سالش چقدر خوشحال بود

چه آهنگیم رو موبش گذاشته بود

طرب انگیز بود واقعا!

اونم نه موسیقی طرب انگیز ایرانی !

ازون خارجی هاش بود !!!

پیرمرد هفتاد و اندی ساله به قدری خوشحال بود که متعجبم می نمود

و حیرت انگیز تر از همه من و جوانی بیست و اندی ساله ام بود با کلی رنج ناشی از ایام

آه خدایا این چه رسمی است 

واقعا دیگر باورم می شود که انگار من و امثال من نسل سوخته اند

بگذریم...

اتوبوس بعدی زن و شوهری با دو بچه ی قد و نیم قد

یه دختر چهار پنج ساله...

چقدر ناز و خوشگل بود دوست داشتم بغلش کنم...

داشتم به اون نیم وجبی لبخند می زدم که مرد خانواده برگشت و گفت :

آقا سرت به کار خودت باشه چه وضعشه مردم چقدر....

متعجب شدم و فقط سکوت کردم!

ابله فکر می کرد دارم به خانمش نگاه می کنم !

بگذریم امروز فقط اسمش حمیت و مردانگی است وگرنه خدا داند چه ها که می کنند و چه ها که خبردار نمی شوند...

من فکر می کنم امروز دیگر حتی زمان اعتماد به چشمان باز هم گذشته است

حتی نگاه خیره ی تو هم توان بازشناختن این همه ابهام بی فرجام را ندارد

پس بهتر است ضابطه ها تغییر کند

دنیای پر صداقت آنگونه که دکتر می گفت دیگر معنایی ندارد

دکتر من، همه ی زندگی من تو کجایی...

کدوم انسانیت...

کدوم محبت دکتر ؟!

کدام گزاره های هبوط ات را ثابت می کنی دکتر...

من...

بگذریم گوشه ی تنهایی هایم همین بس که دفتری دارم ب اسم چرکنویس که آنچه برخیزد از پستوی ذهنم در آن بایگانی شود 

یک فنجان قهوه گویی آرامش بخش تر است از صد ندای بی ندایی 

همان که باشد مدعی روزهای عقلانیت...

...

برایم فرقی نمی کند که چه خواهد شد 

من راهم همین است که هست 

حرفهایم نیز همین است که بود

دیگر لزومی به ابراز غوغای درون نیست 

آنچه بود نیز از انگشتان خسته ام به بیرون تراوید

و هر آنچه که اسمش دلتنگی روزهای نداشتن بود شد قطره ای و به گونه هایم روان شد 

دیگر دلیلی برای نگاشتن و حتی برای گفتن نیست 

دیگر نوبت من نیست 

نوبت من نیست...

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهش سر رسد از پس کوه

                                                 س.سپهری

...

تو نگران می شوی 

و 

او 

تعجب می کند!

نگران شدن برای آدما چقدر عجیب و غریب شده این روزا...